معمای شوستاکوویچ | بخش دوم
دیوید فَنینگ | نازنین معمار
شخصیتی منزوی که تحت یکی از وحشتناکترین دیکتاتوریهای قرن بیستم کار کرد؛ موسیقی او احساساتی، بحث برانگیز و دچار سوء تعبیر است –و البته یک سالن-پُر-کُنِ تضمینی.
پرسشهایی دربارهی شوستاکوویچ وجود دارند که میترسم از من پرسیده شوند. نه چندان به این دلیل که مشکل هستند؛ بلکه بیشتر به این خاطر که در حالت ایدهآل پاسخها باید بنابر اینکه پرسشگر از کجا میآید تغییر کند. من دربارهی این یا آن اثر چه فکر میکنم؟ پیام آن چیست؟ آیا اصلاً خوب است؟ میخواهم بگویم: اول شما بگویید چه فکر میکنید، چیزی به من بدهید که به آن واکنش نشان دهم. تا جایی که مسائلِ توصیف ناپذیرِ بسیار بزرگ مطرح میشوند –مثل نگرش شوستاکوویچ به این یا آن چیز چگونه بود، و این چطور موسیقی او را تحت تاثیر قرار میدهد؟ – خب، هرچه بیشتر دربارهی او بفهمید، تحمل کردن یا دادن پاسخهای ساده، سختتر میشود. در هر صورت، آیا یکی از برجستهترین خصوصیات موسیقی او، ترکیب صراحت درهم شکننده (بعضی میگویند تحقیرآمیز) و دیرفهمی غیرقابل درک (که بعضی آن را بیهوده و بیهدف میخوانند) نیست؟ این مورد، به علاوهی این واقعیت که بسیاری از آثار او با علامت سوال و/ یا سه نقطه پایان مییابند…؟
اما همچنان سوالات شیطنتآمیز از بین نمیروند. پس توجیه بس است. این تلاشی برای پاسخ -اگر نه دقیقاً جواب دادن- به بعضی از پرسشهاییست که اخیراً از پرسشنامهی دانشگاه کمبریج به سمت من پرت شده است.
سبک موسیقایی او تا چه حد توسط رژیم کمونیستی شکل داده شد؟
بسیار گسترده و در سطوح گوناگون، اما به طور کلی با دادن موضوعی که له یا علیه آن بنویسد، البته با پیچیدگیهایی. شوستاکوویچ، بر خلاف استراوینسکی، تقریباً هرگز مجبور نبود نگرانِ «ژرفنای آزادی» باشد، جایی که در آن همه چیز مجاز بود و مجازاتی بر هیچ چیز وجود نداشت، و بنابراین، اجبار نمایشی، به جای پیش شرط عمل آهنگسازی، باید از هیچ ساخته میشد. گذشته از همه چیز، آهنگسازان غربی، این روزها، در دورانی که همه چیز از لحاظ زیباییشناسانه و تکنولوژیکی ممکن شده و دیگر چیزی بازتابی اجتماعی پیدا نمیکند، علیه چه میتوانند بنویسند؟ چطور ممکن است تا حدی به دردسر بیفتند که آثارشان (به دلیلی جز کیفیت پایین) ممنوع شوند یا مورد توهین قرار گیرند؟ در حالی که اگر میدانید که نمیتوانید قطعهای دوازده نتی بنویسید (مانند کوارتت شمارهی دوازده)، یا قطعهای با متنی دربارهی یهودستیزی (مثل سمفونی شماره سیزده)، یا حتی گاهی یک کوارتت زهی یا هر نوعی از فوگ (کوارتتهای شمارهی چهار، پنج، بیست و چهار پرلود و فوگ برای پیانو، همگی به پیامد کمپین “ضد فورمالیسم” سال هزار و نهصد و چهل و هشت)، ناگهان تمام اینها، بدون نیاز به توضیح زیاد ، به سرپیچیای فریبنده بدل میشوند، و این سرپیچی، خود، اجبار اخلاقیِ نمادینیست که یکسان به آهنگساز و مخاطب وارد میشود. برای شکستن تابو، حتی ادا و اطواری کوچک، ذهن آهنگساز را هشیار و واکنش مخاطبان را سریع میکند. در نتیجه، از آنجا که دوران سختگیرانهی استالین، برای او مرزی برای شکستن ایجاد کرد، جنبهی منفی سیاست به نقطهی قوتی در هنر شوستاکوویچ بدل شد.
رژیم کمونیستی از جنبهی دیگری نیز، تاثیر بسیار مثبتی داشته که معمولاً فراموش میشود. در آغاز دوران بولشویکی، ترغیب یا لااقل تحملِ تجربهگرایی مدرنیستی، به دلیل تطابقش با مسیر جامعهی جدید، آغاز شد؛ بنابراین شوستاکوویچ در سالهای تاثیرپذیر دانشجویی خود با سیلی از موسیقی جدید مواجه شد. و بدون آنکه قصد اغراق و شاخ و برگ دادن به نقش اتحادیهی آهنگسازان (تاسیس در سال هزار و نهصد و سی و دو) را داشته باشم –از آنجا که شوستاکوویچ از جنبهی تفتیش عقایدی آن، بیش از اندازه رنج برد- ساختارهای حمایتی را که توسط آن ایجاد شد، دشوار میتوان در طرف منفی ترازو جای داد.
کتاب سولومون وُلکوف؟
اوووغ. زمان درازیست که «شهادتنامه»ی او را «کتاب سولومون ولکوف» میخوانیم. من مشکلی ندارم. مشکل آن جایی به وجود میآید که طوری از آن نقل قول میآورند که انگار واقعاً خاطرات شوستاکوویچ است. بخشهای زیادی از آن به احتمال زیاد خاطرات او هستند. اما ولکوف هرگز دربارهی وجود آن صفحاتی –تنها صفحاتی که با امضای آهنگساز تایید شدهاند- که کم و بیش بازتولید کلمه به کلمهی مقالاتیست که در طی سالهای طولانی به نام شوستاکوویچ منتشر شدهاند، توضیح قانع کنندهای نداده است. از آنجا که دشوار میتوان آن صفحات را «خاطرات دیمیتری شوستاکوویچ به روایت و ویرایش سولومون ولکوف» به حساب آورد، صحت باقی مطالب آن نیز مشکوک است. این مشکل احتمالاً میتوانست با تایید صحت و سقم یادداشتهای تندنویسی شدهای که ولکوف میگوید متن ماشین شده را از روی آنها نوشته است، حل شود. اما ادعای او مبنی بر عدم توانایی از تهیهی آنها، امید کمی باقی میگذارد.
درک علت پافشاری ما به اثبات درستی «شهادتنامه»، بر خلاف تمام شواهد موجود، دشوار نیست. پس از آنکه حباب موسیقیِ آوانگارد در دههی هزار و نهصد و هفتاد ترکید، و پس از آنکه نسبتِ کافی از روشنفکران غربی، سرانجام نسبت به واقعیات تلخ زندگی تحت رژیم کمونیستی آگاه شدند، درها به روی همه نوع خود-هنرمند-پنداری و خود-روشنفکر-پنداری باز شد. به عنوان یک قهرمان جدید، چه کسی میتواند شایان تجلیلتر از یک قربانی دوطرفه باشد: قربانی استبداد شرقی، و زیباییشناسی افراطیِ شیکِ غربی. هر گونه شواهدی مبنی بر آنکه شوستاکوویچ در پناه حمایت رژیم کمونیستی زیسته، حالا میتوانست کنار گذاشته شود (چون هر “الاغی” میتوانست ببیند که همهی اینها ظاهرسازی بوده است) و هر گونه شواهدی مبنی بر قربانی شدن او مستمسک بزرگنمایی قرار گیرد.
مستمسک قرار گیرد؟ پس این داستان را بشنوید که او بعد از نوشتن کوارتت زهی شمارهی هشتماش، از شرم آنکه مجبور شده بود در برابر فشار سر خم کند و به عضویت حزب کمونیست در بیاید، تصمیم به خودکشی گرفت. بنا به گفتهی دوست آن زمان او، لِف لِبِدینسکی (و نه هیچ کسِ دیگر)، خودِ لبدینسکی بود که قرصهای خوابی که شوستاکوویچ با آنها میخواست تصمیم خود را به انجام رساند، از جلوی دستش برداشت و به پسر آهنگساز داد تا در جای امنی نگه دارد. یک تماس کوتاه تلفنی به ماکسیم کافی بود تا این شایعه را فیصله دهد (کاشف به عمل آمد که قرص خواب داشته، اما فقط برای خستگی پرواز). اما این داستان هنوز خیالپردازیهای احساساتی را از خود متاثر میکند، و از طریق دفترچههای راهنمایی که به معلمان میدهند، این داستان، به دانشجویان رده اول سال پنجم در انگلیس، به عنوان یک واقعیت خورانده میشود.
حتی بدتر، در حالی که کتابهای تاریخ، دِین خود را با اختصاص فضایی به او ادا کردهاند، اما او را تنها در مدخل کاسبکاران «موسیقی و سیاست» جای دادهاند. این در حالیست که او بخش اعظم زندگی حرفهایاش را صرف مقابله با سیاسی کردن عوامانهی هنرش کرد. بهتر است او را در فصلی اختصاصی با عنوان «موسیقی علیه سیاست» جای دهیم.
پس تناقض نهایی در این است که در حالی که موزیکولوژیستها در حال کشف هیجانانگیز ضد زیبایی شناسانهی موسیقی او، که آشکارا انتزاعیترین موسیقی-از پیش از باخ تا وبرن و پس از آن- است، بودند، حال باید اهمیت باز-زیبایی شناسانهی آهنگسازی را کشف کنند که آثارش در نگاه اول، ضد زیباییگرایانهترین موسیقی در میان دیگران به نظر میآید. اذعان میکنم که این کار ممکن است به اندازهی نسلهای طرفدار کمونیسم، و پس از مرگ او، ضد کمونیستها و ضدِ ضدِ کمونیستها، که روی شوستاکوویچ کار کردند، ایدئولوژیک باشد. اما باید برای درست کردن چیزی که به طور جدی در گفتمان حاضر تحریف شده، قدمی برداشت. و در این صورت من خود را همنظر با سخن شیرین والری گرگیف دربارهی سمفونی پنجم میدانم که گفت: «زمان آن رسیده که در موسیقی، موسیقیِ بیشتری بیابیم.»
و شوستاکوویچ در پاسخ به این سوالات چه میتواند بگوید؟ (معذرت میخواهم، این یکی را از خودم در آوردم)
اولین واکنش غریزی او میتوانست این باشد که از مجسمهی “شب” در سوییت “میکل آنژ” نقل قول کند: «بهتر است از سنگ باشی…»
یا شاید او متناسب با کسی که سوال را پرسیده، پاسخی به قوارهاش بدوزد. با در نظر گرفتن تناقضهای آشکار بسیاری که در خاطرات افراد مختلف دیده میشود، این کار، عادتِ روزافزون او شده بود. او از کدورت میان دوستان حذر میکرد و مجبور بود دربارهی حرفهایی که به دیگران میزد، حتی بیشتر احتیاط کند. سْویاتوسلاو ریختر مثال معروفی را عنوان میکند. “[هاینریش] نوهوس در اجرایی کنار او نشسته بود… که الکساندر گاوک آن را بد رهبری میکرد. نوهوس به سمت شوستاکوویچ خم شد و در گوشش زمزمه کرد «دیمیتری دیمیتریوویچ، این اجرا افتضاح است.» و آنگاه شوستاکوویچ به طرف او برگشت و گفت: «حق با شماست هاینریش گوستاوویچ! حرف ندارد! استثنایی است!» نوهوس که متوجه شد او منظورش را اشتباه فهمیده، حرفش را تکرار کرد: «بله،» شوستاکوویچ زیر لب گفت: «افتضاح است، واقعاً افتضاح است.»”
اما من ترجیح میدهم که فکر کنم او از جایگاهی رفیعتر و شکوهمندتر، احتمالاً –و البته بیشک با پیچشی طعنهآمیز- یکی از گفتگوهای گوته با اکرمن را در سال هزار و هشتصد و بیست و شش بازگو خواهد کرد:
“این مزیت بزرگ نصیب من شد… که در زمان وقوع بزرگترین رویدادهایی که جهان را تکان دادند، زاده شدم، و در تمام طول زندگیام این وقایع ادامه داشتند… بنابراین من به نتایج و نگرشی دست یافتم که برای کسی که اکنون به دنیا آمده و باید این چیزها را از کتابهایی که نخواهد فهمیدشان، یاد بگیرد، امکانپذیر نیست.”
من حتی میتوانم تصور کنم که او بر نتیجهی منطقی گوته صحه میگذاشت و احساس میکرد که موسیقی خودِ او، نمودی قابل قبول به آن میدهد:
“آنچه را سال دیگر به همراه خود خواهد آورد، من نمیتوانم پیشبینی کنم؛ اما بیمِ آن دارم که به این زودی آرمیدنی در کار نیست. احوال جهان، عادت به خرسندی ندارد؛ چنین نیست که بزرگان از قدرت سوءاستفاده نکنند؛ و چنین نیست که تودهها، به امید پیشرفت تدریجی، در وضعیتی اعتدالی خرسند باشند.”
معمای شوستاکوویچ | بخش اول
منبع: engarmag.com