به خاطر یک مشت شعار
جست و جویی دربارهی راز محبوبیت فریدون فروغی
مزدک علینظری
1.در سالن کوچک استودیو دیگر جای نشستن نبود چند نفری که بعدتر رسیدند، همان عقب، سرپا به تماشا ایستادند.«عبدی یمینی» سازش را گرم میکرد. «قاسم عابدین» مدیر آشنای «استودیو صبا» صدا میگرفت،دو مرد گیتار به دست، جلو آمدند. سه، دو، یک و شروع!
آن بیرون، دیگر خبری از صفیر گلوله و هیاهوی مردم نبود. حالا انقلاب پیروز شده بود و جای شعارهای مدل 57 را «زنده باد و مرده باد»هایی تازه گرفته بودند. ایران عوض شده بود؛کسی نمیدانست فردا چه خواهد شد. خشم انقلابیون دامن کافهها و کابارهها را گرفته بود… و حالا، خوانندهی «سال قحطی» «نماز» و دیگر ترانههای ممنوعهای که سرکوب ساواک را به همران داشت، قرار بود شروعی تازه داشته باشد «فریدون فروغی» با آغازی نو…»
در برابر چشم آن گروه کوچک دوستان و همکاران نزدیک از و «داوود افشاری» سازهایشان را روی سینه گرفتند، زدند و خواندند. گر چه قرار بود صدای تماشاگران بیشتر از آنچه که بود به گوش برسد، اما همان عده هم واقعاً هیجان زده بودند به شدت کف میزدند و براوو میگفتند.
شاید همین نکته باعث شد که حاصل کار و آنچه بعد به عنوان «کنسرت» به بازار آمد، تصنعی به نظر برسد آن آخرین اجرای فریدون را اگر شنیده باشید، تشخیص صداها و تعداد کم آدمها چندان سخت نیست!
اما مهمتر این که آن آجرا را گوش بدهی و به این فکر کنی که هیچ کدام از آن افراد نمیدانستند بازی روزگار به کجا خواهد کشاندشان، «فرهنگ قاسمی» سرایندهی اغلب ترانههای فریدون، هنوز ساکن تهرانپارس است؛ دیگر جوان نیست و گر چه میگوید که هنوز به فارسی و فرانسه شعر میگوید،اما کمتر خبری از او به گوش میرسد.
قاسم عابدین، در استودیوی قدیمیاش به روزهای خوش گذشته فکر میکند و شاید هم گاهی به هوم استودیوها و آماتورهای جوانی که حرفهاش را به شوخی گرفتهاند، لعنت میفرستد!
داوود افشاری، که در آن اجرای کذابی گیتار میزد و یکی – دو ترانه (از جمله «طاهره» را با فریدون همخوانی کرد؛ در همان روزهای ابتدایی جنگ به جبهه رفت و اسیر شد رنج سالها جدایی از وطن، خانه، خانواده و ساز، پیرش کرد…
و اما فریدون فروغی، خوانندهی سبیلوی مشهور؛ که وقتی بر صدایش روی فیلم از «فریاد تا ترور» (ساختهی «منصور تهرانی») مهر ممنوع زدند، صبوری کرد، تماشا کرد تا «یار دبستانی» با صدای کس دیگری منتشر شود. وقتی باز مثل سالهای میانی دههی پنجاه اجازهی فعالیت را از او گرفتند، صبوری کرد و دم بر نیاورد.در آن سالهای سکوت، وقتی تمام همکارانش داشتند آن سوی آبها در لس آنجلس جاگیر می شدند، ماند و صبوری کرد. وقتی به وعدهی دادن مجوز، مجبور شد برای مشتریان رستوران هتلهای کیش بخواند،خواند،صبوری کرد و خواند. اما وقتی شنید که تن دادنش به همهی اینها بیهوده بوده و محال است به او اجازه خواندن بدهند، دیگر نتوانست صبوری کند؛ دق کرد و مرد!
2.موسیقی ایران تاریخ ندارد. منظور تاریخ مدونی است که با مراجعه به آن بشود از وقایع و آدمهای تاثیرگذار این عالم شناختی به دست آورد؛ یا برای بحث جدی در بارهی امروز،از پیشینه و دیروز آن با خبر شد. خصوصاً در مورد موسیقی پاپ، اسناد و مدارک کماند، همه چیز شفاهی است و طبیعتاً دستخوش فراموشی منابع پا به سن گذاشته و گاهی هم شیطنت یا دوست و دشمن بازیهای همبستگی.
برای محققی که میبیند چقدر فیلم و عکس و سند مختلف در بارهی بزرگان موسیقی دنیا در پنج دههی گذشته وجود دارد،پردهی سیاهی که در همین دههها روی موسیقی ما را پوشانده، دیوانه کننده است! و همین پرده بوده که حاصل کار اغلب کاشفانی که به سودای تحقیق، در این وادی پا گذشتهاند را ناقص یا ناتمام گذاشته؛ و کار آن حاضری خورهای همیشگی را هم به کپی کاری و خیالپردازی کشانده است!
مرگ غافلگیرانهی فریدون فروغی، با آن دو خط خبری که در روزنامهها نوشتند، ظاهراً باید پروندهی این خوانندهی خاموش و فراموش شده را میبست؛ اما انگار افسانه ای تازه آغاز شده بود.یک باره،همه یاد او افتادند.مطبوعات،دست به عصا در ستایش از او نوشتند. حتی «شهریار قنبری» ترانهسرای مهاجر، یادداشتی در بارهی یار قدیمی خود نوشت که هم بیرون آمدن آن از دستگاه فکس مجله برای ما هیجان داشت و هم لابد چاپ شدنش برای خود او که سالها بود هیچ ارتباطی با خاک مادری نداشت.
مردم سیاهپوش، که معلوم نبود از کجا نشانی خانهی فروغی را پیدا کرده بودند، دستهدسته می آمدند، می گفتند: «فکر نمیکردیم هنوز ایران باشد. شنیده بودیم که رفته است.» اما او نرفته بود،آنها دیر آمده بودند. حتی جوانی از اهالی تهرانپارس بود که میان اشک ریختن هایش،قربان صدقهی خوانندهی مرحوم می رفت و میگفت: «توی محل خودمان بودی و ما خبر نداشتیم…».
یکی بلندگو می آورد. یکی حرف میزد، یکی ساز می زد وآن یکی میخواند؛ شنیدههایش از فریدون را میخواند. یکی از این صحنهها عکس میگرفت، آن دیگری در تلاش ساختن فیلم بود.ژورنالیستها بیشتر نوستالژیهای خودشان را با چند خط در میان بیتی از اجرایهای فروغی، چاپ کردند. اما یک سال طول کشید تا چیزی آبرومندتر منتشر شود:ویژهنامهی فریدون فروغی؛ مقداری یادداشت و گزارش و متن سی و چند ترانهاجرا شدهی او، که بعدتر خوراک کتاب سازهای فرصت طلب شد؛ با همان اشتباههای سهوی اطلاعاتش، که نتیجهی شتاب زدگی گرد آورنده بود!
3.موسیقی ایران تاریخ ندارد.باید برای مطالعه در احوال و آثار برگزیدگان، خیلی وقت گذاشت و تلاش کرد تا طلا را از مس و حقیقت را از افسانه و خیال جدا کرد.شاید تا سال ها هیچ مرگ دیگری،اسطورهی معاصر دیگری – این چنین که از فریدون فروغی ساخته شد- به بار نیاورد. اما چرا؟ چرا این همه آدم مدعی نزدیکی با او پیدا شدند، که هر کدام قصهها داشتند برای گفتن و ماجراهای غریب و عجیبشان باعث تعجب کنجکاوان و سردرگمی خبرنگاران شد؟ «مهران زینت بخش» برای ساخت مستند زیبایش، به گروهی از اینها اعتماد کرد. تمام روزنامهنگاران هم همین طور، اما کمی بعد، کار به تکذیب و حذف بعضی حرفها و آدمها کشید یا روشن شد که خیلی از قصهها، فقط و فقط قصه بودهاند و ساختهی ذهن این راویان مرموز.
فریدون فروغی را طبق وصیت شفاهی و به اصرار خواهرش، در قریهی «غرغرک» به خاک سپردند؛ جایی کیلومترها دور از تهران که سفر به آنجا برای کمتر علاقهمندی مقدور است. آنجا فریدون رو به کوه، کنار یک برکهی کوچک و آبادی ساکت و کم جمعیتی خفته است که بخشی از آن املاک داماد خانوادهی فروغی به حساب می آید. آرامگاه غریب فریدون بارها مورد نامهربانی افراد ظاهراً ناشناس قرار گرفته؛ دو بار سنگ قبرش توسط آنها خرد شده، به هواداران و دوستدارانی که از راه دور برای ملاقات با جای خالی او میآیند، حمله شده و…
ماجراهایی از این دست، زیاد خبرساز شدهاند؛آن قدر که انگار تمام سه دههی بیخبری از فریدون فروغی، جبران شود! با این حال، هر سال و در روز 13 مهر ماه، بسیاری راهی غرغرک میشوند تا سالروز خاموشی خوانندهی محبوبشان را فراموش نکرده باشند. چه روزی! ماه اول پاییز، روز سیزدهم، که در سال 1380 (سال مرگ فروغی) «جمعه» هم بود؛ انگار او زمان خاموشیاش را خود انتخاب کرده بود…
4.از فریدون فروغی فقط سی و چند ترانه به یادگار مانده است. بخشی از اینها آثاری است که ضبط استودیویی خوب دارند. چند تایی هم تنها در آن اجرای شبه کنسرت سال 58 شنیده شدهاند (مثل، مشتی ماشااله، شیاد و…) چهار – پنج ترانه هم به صورت ماکت، در خانه ضبط و ثبت شدهاند یا در اجراهای جزیرهی کیش (مثل: یاعلی، بنمای رخ، چرا نه و…). به جز این دستهی آخر- که فقط گیر علاقهمندان سمج آمدهاند- چند ترانهی دیگر هم با صدای فروغی موجود است؛ از جمله تنها کار مجاز فروغی پس از انقلاب، که اواخر عمرش برای فیلم «دختری به نام تندر» خواند: «دچار» با آهنگی از ساختههای «فردین خلعتبری» که متن آن شامل چهار پاره از اشعار شاعران بزرگ ایران – «شاملو»، «فروغ»، «سهراب» و «اخوان ثالث» – بود.
ولی میان آن همه خبر و شایعه و حاشیه، پیدا شدن چند کار ناشنیده از فروغی، مهمترین و بهترین چیزی بود که میشد شنید. این آثار از دو منبع پیدا شدند: دو ترانه با نامهای «غم رو غم» و «طناب غم» که در آرشیو «محمود قراملکی»، آهنگساز مرحوم، خاک میخوردند و توسط پسرش پیدا شدند. همچنین آهنگهای «ماهی خسته» (اجرای سال 1350، با صدای فروغی و دو خوانندهی دیگر)،
«My Love is in the Hot Town» و « I Live With Your Dream» (هر دو بازخوانی).همه این ترانهها را کسانی که در برنامههای عاشقان فریدون فروغی (سالگردهای تولد یا وفات، برنامههای بزرگداشت و…) حاضر بودهاند، شنیدهاند و در وجودشان شکی نیست.اما نکته اینجاست که باز کسی پیدا شده که میگوید: «ترانههای فریدون بیشتر از اینهاست. همهشان را به من سپرده و میخواهیم با کمک وکیل خانواده فروغی منتشرشان کنیم.»
گویا این شخص از دوستان فروغی بوده و به گفتهی خودش، فریدون آن قدر به او اعتماد داشته که امانتیهای گرانقیمتی را دست او سپرده است؛ او ادعا میکند بسیاری از ترانههای ماندگاری که با صدای خوانندگان مختلف شنیدهایم را ابتدا فریدون خوانده اما به دلایلی مثل توقیف صدای او یا مسایل دیگر، توسط خوانندگان دیگر اجرا و منتشر شدهاند.این دوست که آن سه ترانهی آخر را برای نمونه ارایه کرده، با وجود گذشت هفت سال از درگذشت فروغی هنوز از نمایاندن ترانههایی که ادعای موجود بودنشان را دارد، خودداری میکند.
راستش نام بردن از ترانههایی که او برایمان ردیف میکند، جرات، میخواهد! اگر این ادعاها درست باشد و اگر ثابت شود این ترانهها اول با صدای فروغی اجرا و ضبط شدهاند، باید گفت: تاریخ نانوشتهی موسیقی پاپ ایران را باید از نو نوشت!
5.راستی تا به حال چنین مرگی در تاریخ ما ثبت شده است؟ این همه ماجرا، همه بعد از فوت یک هنرمند؟! اما حالا همهی اینها را کنار بگذاریم؛ بدون این ترانههای تازه هم باز فریدون فروغی بزرگ، معروف و بسیار محبوب است. این را همهی کسانی که در مراسم مختلفی که به یاد او بر پا شده و میشود،میدانند. یکی از خواهران فروغی در روزهای پاییز سال هشتاد میگفت: به فری می گفتیم: دست بردار، از اتاقت بیا بیرون، مردم فراموشت کردهاند. دیگر آن طرفدارانت رفتهاند…»
ولی بیتردید مرگ فروغی جرقهای شد تا میزان محبوبیتش به نمایش گذاشته شود. محبوبیتی که نه تنها فراموش نشده بود. که انگار نسل به نسل منتقل شده و اتفاقاً اگر به یکی از اجتماعات هواداران او سر بزنید، میبینید بیشتر چهرهها را جوانان تشکیل میدهند. چرا؟ برای پاسخ دادن به این سوال باید به گذشتهها برگردیم؛اواخر دههی چهل و ابتدای پنجاه، زمانی که کم کم فروغی و هم نسلانش ظهور کردند. «کورش یغمایی» یکی از خوانندگان مورد توجه در تمام این سالها بوده است؛ کسی که برخلاف فریدون نه پیش و نه پس از انقلاب با ممنوعیت مواجه نشد و حتی شایعهای در باره این که دلیل ممنوعیت صدای فروغی مخالفت و اصرار یغمایی (به عنوان ممیزی مرکز موسیقی ادارهی ارشاد) بوده است، شنیده میشد که توسط خود این خواننده تکذیب شد.
یغمایی بدون اشارهی مستقیم به فروغی، تعریف میکرد: «یک روز «ویگن» که مدتها به خارج از کشور رفته و تازه برگشته بود، به من رسید و گفت اینها دیگر کی هستند که پیدایشان شده؟ چرا این طوری میخوانند؟ اشارهاش به خوانندگانی بود که تازه معروف شده و سبکشان مثل نوحهخوانها بود؛ گفتم« نمیدانم از کجا پیدا شدند؛ اما ماندنی نیستند…»
شاید از نظر کورش یغمایی این گروه از خوانندگان «رفته» و نمانده باشند؛ اما حقیقت این است که آنها نه تنها جایی نرفتند، بلکه موفق شدند- با توجه به ذایقهی ایرانی ها – سبک خود را جا بیندازند. و حتی به عنوان «صداهای برتر» در ذهن علاقمندان اسطوره شوند. نیازی به نام بردن نیست، فقط کافی است اشاره کنیم تا اکثر شنوندگان پاپ ایرانی اسم همین خوانندگان را به زبان بیاورند. بله، آن سبک غمبار و لحن محزون توانست خود را به موسیقی ایرانی تحمیل کند و جالب این که در راس این گروه از خوانندگان، صاحب صدایی قرار گرفته که گر چه سالهاست خاموش شده و گر چه انتقادهای فراوانی به او میشود (از باد در گلو انداختن و ناقص ادا کردن کلمات گرفته تا تونالیتهی غلط و آزار دادن گوش به زعم بعضیها)، اما باز محبوب است!
این مقایسه با «فرهاد مهراد» هم شاید اصلاً درست نباشد؛ اما همیشه حرف از فریدون فروغی که میشود، ناگزیر بحث به اینجا میرسد.شاید هیچ صاحب نظری را نشود پیدا کرد که به برتری محتوایی (چه کلام و چه موسیقی) آثار فرهاد نسبت به فروغی رای ندهد؛ ولی باز این فریدون است که از درصد بسیار بالای محبوبیت نسبت به بقیهی همتایان برخوردار است. البته این «درصد بالا» اصلاً ریشهی ریاضی و علمی درست و حسابی ندارد. فقط یک برداشت میدانی از چند سال پرسهزدن میان علاقهمندان و غور در احوال و گفتار شنوندگان موسیقی پاپ ایرانی است.
کارهای فرهاد را نگاه کنید؛اشعار ماندگاری از شاملو و کارهای شهیار قنبری و… با موسیقی در خور توجه «اسفندیار منفردزاده». در حالی که فریدون فقط دو – سه بار شانس استفاده از ساختههای منفردزاده و قنبری یا «جنتی عطایی» را پیدا کرد. اتفاقاً همین ترانهها و در راسشان «نیاز» (یا «نماز») بهترین آثار فروغی شناخته شده اند. با این حال، چطور میشود که فریدون گیتارش را به دست میگیرد، یک ملودی ساده می زند و با خواندن یک ترانهی بسیار ضعیف دل همه را میبرد؛ عجیب است!
مضمون غالب ترانههای پیش از انقلاب فروغی، عاشقانه است. بیشک همین میتواند راز برتری از در میان عموم مردم باشد. وقتی پای انقلاب به میان میآید هم باز او سادهترین راه را انتخاب میکند؛ جای خواندن ترانه، یک مشت، شمار را فریاد میزند! به همان مجموعه «با آغازی نو» توجه کنید، یا ترانههایی مثل «بت شکن» و «طلوع خونین» اینها چیزهایی نیست که با به میان آمدن اسم فریدون فروغی، یاد کسی بیاید. ترانههای خاطرهانگیز و آن کارها که باعث شدند پس از گذشت سالها همچنان نام و حرف او در میان بماند، کارهایی هستند مثل: نیاز، آدمک، زندون دل، فریاد رس (تنگنا)، حباب اشک، ماهی خسته، قوزک پا، همیشه غایب، کوچهی شهر دلم و…
بله، فریدون با اینها جاودانه شد و نه تنها خواستنیترین ترانههای عاشقانه را برای نسل خود خواند، بلکه برای نسلهای بعدتر هم یادگارهای همچنان تر و تازهای باقی گذاشت که میبینیم حتی در گلچینها و The Bestهای نوجوانان دوران «سروش هیچکس» و «شاهین فلاکت» و دیگر رپرهای این نسل جا دارند. ترانه هایی با درون مایههای بسیار شخصی مثل، تنهایی، غم، اسارت و کلافگی و یک دنیا سیاهی.
فروغی با اینها نام خود را بیمه کرد و گرچه در نیمهی پایانی فعالیتهایش به خواندن ترانههای سیاسی – اجتماعی رو آورد، یا در اواخر عمر به اشعار عرفانی گرایش پیدا کرد، ولی راز محبوبیت او را باید در همان ترانههایی که گفتیم، جستجو کرد.
منبع: فرهنگ و آهنگ – شمارهی 22 – مهر و آبان 1387