یادآوران طلایی زندگی انسان
نگرشی به خاستگاه فلسفی و اجتماعی موسیقی یوهان سباستین باخ
حامد مهاجر
تاریخ همواره شاهد پویایی دو شکل سازمان یافته ی صدا ( زبان و موسیقی ) و رابطه ی جدائی ناپذیرشان با هم بوده است. چرا که با رمز گشایی قراردادی، صدا به زبان و بدون آن به موسیقی بدل می شود. شیوه های زیست بشر، عادات و رسوم فرهنگی – قومی، برخورد و تعامل قبیله ای – قومی – تمدنی، نیازهای متفاوت در جوامع بشری و جبر تاریخ طبیعی، صورت بندی های گوناگون صدایی را در غالبهای زبانی و موسیقایی در هر عصر ایجاد کرده است. بنابراین برای تحلیل عوامل زبان و موسیقی توجه به مناسبات فرهنگی، اقتصادی، سیاسی و اجتماعی هر دوره اجتناب ناپذیر است. اما پس از انقلاب صنعتی در اروپا و گسترش روابط بین المللی تا به امروز که تاثیرات فرهنگی در مناسبات سایبرنتیک به از خود بیگانگی هویت فرهنگی بدل شده اند، توجه به تاریخ صورت بندی زبان و موسیقی هر فرهنگ به عنوان موثرترین ابزارهای شکل دهی به نظام اندیشه ی اجتماعی حائز اهمیت ویژه ای است.
فراگیری و سعی بر جهانی شدن فرهنگ اروپایی – آمریکایی در شکلهای زبان جهانی )انگلیسی(، گسترش انواع موسیقی هایی که خاستگاه آمریکائی – اروپایی دارند مثل پاپ، راک، جاز، هارد راک، متال، تکنو، رپ و… تاثیرپذیری و پذیرش غالب در فرهنگهای گوناگون و استحاله و جایگزینی آنها در شکلهای خودی، وامی دارد تا به تاریخ صورت بندی زبان و موسیقی در اروپا توجه نمود تا از قید پذیرش کور کورانه ی هر آنچه گسترش می یابد ، رها شد. تاریخ شکل گیری اروپا و تطبیق مفاهیم فلسفی – سیاسی در روند تکامل اجتماعی، بیانگر چگونگی تحولات سبکها و آثار هنری است. این سخن بدین معنی است که برای ریشه یابی چگونگی کارکرد یک سبک هنری، نمی توان تنها خود آن سبک را مورد بررسی قرار داد چرا که هنر نیز مانند سایر بخشهای زندگی اجتماعی در نسبت با دیگر بخشهای اجتماعی انسان به تکامل رسیده است، بنابراین نظارت بر رشد موازی بخشهای تولیدی انسان می تواند راه گشایی باشد برای درک بهتر و پی بردن به خاستگاه تفکرات هنری، فلسفی، سیاسی و … نگارنده هنر را در تطبیقی موازی در بافت تاریخی اثر به نقد می گذارد چرا که معتقد است بشر در هر عصر دانسته های خویش را بارور می سازد و همواره رابطه ای میان این دانسته ها موجود است که راه گشای فهمی دقیق تر و سنجشی عمیق تر است. آنچه در پی می آید نظری از این منظر است که در پی خاستگاه زیبایی آثار باخ به سراغ اوضاع سیاسی آن زمان و رابطه ی فکری فلسفی آثار باخ با متفکران آن دوران به ویژه « لایبنیتس » داشته است و سعی بر آن دارد که با جمع بندی و مقایسه میان دیدگاه های فکری متفاوت، ارزش آثار باخ را جایگاهی نقادانه ببخشد.
خاستگاه زیبایی در موسیقی باخ
« گوته » بعد از نیم قرن از مرگ باخ در ستایش از وی می گوید:«موسیقی باخ زمزمه ایست در ذهن خداوند هنگام آفرینش » و امروز پس از گذشت دویست و پنجاه و هفت سال از مرگ باخ نه تنها سخن گوته بی اعتبار نیست بلکه بی شک می توان گفت موسیقی باخ بیشترین سهم را در سیر موسیقی اروپایی داشته است.شاید نیازی به اثبات این مدعا نباشد، کافی است فقط به تاثیر آشکار باخ در شیوه ی آهنگسازان پس از او مثلا « شوئنبرگ » – که خود تاثیرش کمتر از باخ نبوده، و یا ردپای تاثیرات پنهان باخ به طور مثال در آثار « شوپن » و دیگر آهنگسازانی که در یک وضعیت دیالکتیکی نسبت به باخ واقع می شوند، اشاره ای کنیم.
این حد از تاثیر گذاری، پرسشی را پیش روی ما می نهد که این مقاله کوششی است در جهت پاسخ به این سوال. در موسیقی باخ چه چیز پنهان است که این اندازه تاثیرگذار و ماندگار است؟ برای پاسخ باید اثار باخ را موشکافی کنیم تا در یابیم چطور کنترپوان و هارمونی در اثر این آهنگساز مورد استفاده قرار می گیرد تا چنان دنیائی را می آفریند. البته این کار بارها و بارها انجام شده، در آن حد که هر دانشجو ی آهنگسازی در دنیا برای آموزش هارمونی و کنترپوان چاره ای جز تحلیل اثر باخ ندارد. حاصل این نوع نقد، صدها کتاب و مقاله و کنفرانس و…است و البته نیازی به ذکر نیست که این نوع بررسی ها تنها مورد استفاده ی متخصصین قرار می گیرد. در این صورت باز هم این سوال باقی می ماند که آنچه باعث به وجود آمدن تکنیک باخ شده آیا قابل بررسی است؟ اگر به دوران فلسفه در عهد یونان باستان بازگردیم با اشاره به تمایز تخنه و پوئسیس که ریشه ی کلمات تکنیک و پوئتیک است، می توان سوال را بدین نحو مطرح کرد: چطور می توان پوئسیس را در آثار باخ تبیین کرد؟ و یا اینکه خاستگاه زیبایی در آثار باخ به کدامین عوامل باز می گردد؟
« بومگارتن » فیلسوف آلمانی با نوشتن رساله ای بالغ بر ششصد صفحه به نام « استتیک » (۱۷۵۰-۱۷۵۸ ( بنیان گونه ای از سوالات و مباحث را پایه گذاری کرد که بعدها تا امروز به نام زیبایی شناسی و فلسفه هنر به قصد توجه به نسبت هنر و فلسفه از حوزه ی فلسفه ی محض جدا و به عنوان رشته ی مستقلی موجودیت می یابد.
این گونه نگریستن که در عین بهره گیری از مفاهیم فلسفی سعی در تبیین ارزش گذاری آثار هنری دارد، یا با صدور احکامی مانند این که زیبا چیست و چه چیز، چه موقع زیبا محسوب می شود، به نوعی از نقد مطلق راه می یابد و یا با افتادن در دور نسبی بودن مفهوم زیبا در زمانهای گوناگون ناگزیر از انتخاب کادری از تاریخ است و نقدی در حوزه ی زمانی – مکانی آن با ارجاع به بافت و عوامل موثری از جمله زمینه های فکری آن عصر و بستر فرهنگی، سیاسی، اقتصادی و…که اثر هنری در وضعیت دیالکتیکی در آن واقع شده.
با توجه به آنچه رفت، نگارنده سعی در نشان دادن بافت تاریخی دارد که باخ در آن می زیسته و ناگزیر باید به عوامل پیدایی آنچه در زمان باخ هویت داشته پرداخت. بنابراین بستر سیاسی، فرهنگی، اقتصادی در یک طرف و بستر فکری فلسفی در طرف دیگر موضوع قرار دارد که بنیان زیبایی شناسی ذهنی باخ را به نمایش می گذرد.
بستر فکری – فلسفی در زمان باخ
فلسفه ی اروپایی که پیدایش آن به یونان باستان برمی گردد با ظهور سقراط و افلاطون به نظامی از اندیشیدن فلسفی دست پیدا می کند که رد پا و تاثیر فلسفه افلاطون پس از فترت طولانی – نزدیک به هزار سال – در آثار اندیشمندان ایده آلیسم نیز نمود داشته که این مساله را می توان مورد بررسی قرار داد. دوره ی طولانی قرون وسطی که در حدود هزار سال به طول می انجامد با «آنسلم قدیس» ،«سانت اگوستینوس» و «توماس اکوئیناس» با فلسفه ارسطو و نو افلاطونیان در یک همبستگی به سود فلسفه ی مسیحی قرار می گیرد. با ظهور رنسانس و کاهش نفوذ کلیسا و دیگر عواملی که از حوصله ی این مقاله خارج است )از جمله اصلاحات مذهبی که با «وایکلیف» و «هاوس» تا «لوتر» ) موجب دگرگونی عمیقی در بنیانهای فکری و مناسبات اجتماعی می شوند. سکولار شدن تفکر فلسفی و آزادی نسبی از بند کلیسا و مذهب باعث ظهور تفکراتی می شود که به طور اجمال می توان تا قرن پیش از باخ را به دو نحله ی فکری متضاد تقسیم بندی کرد.
در یک حوزه ی تفکر تجربی باورانی از جمله «لاک» ، «بارکلی» و «هیوم» قرار دارند که با کوتاه ترین عباراتی که به هر جهت گویای عمق تفکر فلسفی نیست می توان آنرا شرح داد، عبارتست از : اعتقاد به تجربه به عنوان تنها وسیله ی شناخت که متاثر از حواس پنجگانه است و موهوم بودن هرگونه تفکری که بر پایه ذهنیت واقع شود. هیوم تصاویر ذهنی و مفاهیم را به انطباع و تصور از هستی تقلیل می دهد و برای تمامی امکانات ساخت و ساز ذهنی و تخیل رشته استدلالاتی قایل است که سر آخر همگی آنها به نوعی از تجربه توسط حواس با محیط بازمی گردد. تقلیل مفهوم علیت به استقرا و رد هرگونه متافیزیک از جمله باورهای مسلک تجربی با وران است.
حوزه ی دیگر ذهن گرائی)ایده آلیسم( نام دارد که «دکارت» ، «اسپینوزا»، و لایبنیتس از جمله نمایندگان آن محسوب می شوند. دکارت که ریاضی دان بود روش کار خود را بر مبنای دستیابی به تفکری فلسفی قرار داد که بتواند همانند ریاضی طبق اصول موضوعه کار کند و نتایج آنرا بتوان با استدلال اثبات نمود. شک دکارتی سر آغاز چنین تفکری بود مبنی بر اینکه از وجود هیچ چیز نمی توان اطمینان یافت چرا که ممکن است که تمام تصورات فریبی باشد، مانند زمانی که خواب می بینیم و تصور می کنیم تمام اتفاقات زمان خواب واقعی هستند و حتّی از این بدتر از کجا معلوم که نیروئی اهریمنی به گونه ای عمل نمی کند که همه چیز در نظر واقعی باشد اما پنداری بیش نباشد؟ نتیجه ی این تفکر که به جمله ی معروف « می اندیشم پس هستم» می رسد. در واقع گویای نوعی از آگاهی است که در صورت موجه بودن تمام دلایل مبنی بر موهوم بودن واقعیت و عدم قطعیت از وجود، چیزی حکایت از وجود دارد که همان ذهنی است که پرسش را مطرح می سازد. به قول دکارت باید علیرغم قطعی نبودن هیچ چیز، ذهنی باشد که وجود را مورد پرسش قرار دهد. بگذریم که این نوع نتیجه گیری بعدها توسط «هوسرل» که بانی پدیدار شناسی است و «لکان» روانکاو – فیلسوفی که نظریات «فروید» را با زبان شناسی «سوسور» و پدیدار شناسی هوسرل در هم آمیخت، مورد اعتراض و اصلاح واقع شد.
باری به هر جهت ذهن گرایی که با دکارت آغاز گردید همانند مسلک تجربی گرا در تبیین بسیاری چیزها در تناقض ماند از آن جمله ثنویت روح و جسم که دکارت به وجود بخشی از مغز متوسل گشت که با پیشرفت علم فیزیولوژی از درجه اعتبار ساقط گشت. گرچه که همان دوران نیز آنچنان به جد گرفته نشد. تفکر ذهن گرایی در اسپینوزا و لایبنیتس به اوج خود رسید که سرانجام این دو نحله ی به ظاهر متناقض در دستگاه فلسفی «کانت» به وحدت و آشتی می رسند. این درست زمانی است که باخ دیگر در قید حیات نیست . بزرگترین آثار کانت نقد عقل محض، نقد عقل عملی نقد قوه ی حکم فاصله بین سالهای ۱۷۲۲ تا ۱۷۹۰ نوشته شدند. باخ که پروتستان مذهب بود با تفکرات لایبنیتس اشتراکاتی دارد که ناگزیر لازم است که تفکر لایبنیتس را به طور جداگانه مورد مطالعه قرار دهیم.
فلسفهی لایبنیتس
«گوتفرید ویلهلم لایبنیتس» (۱۷۱۶ – ۱۶۴۶( در لایپزیگ به دنیا آمد.در پانزده سالگی وارد دانشگاه شد و با آثار متفکرانی مانند« بیکن»، «هابز»، «دکارت»، «کپلر» و «گالیله» آشنا شد. در ۱۶۶۳ پایان نامه ی لیسانس خود را درباره ی «اصل تشخص» ( Principle of Individuation )تحت تاثیر فلسفه «اسکولاستیک» نگاشت. در ۱۶۶۷ موفق به اخذ درجه ی دکترا در علم حقوق از دانشگاه آلتدروف شد. سمت استادی دانشگاه آلتدروف را نپذیرفت و در سال ۱۶۷۶ موفق به کشف حساب دیفرانسیل و انتگرال شد که گرچه پیش از او «نیوتون» موفق به کشف آن شده بود ولی به علت انتشار حاصل تفکرات لایبنیتس در ۱۶۸۴ به نام وی ثبت شد. لایبنیتس مردی اهل سفر بود و به زندگی در دربار بیشتر تمایل داشت در نتیجه برای حفظ مقام و موقعیت خود نزد اشراف بسته به موقعیت نظرات خود را تغییر می داد به همین علت فلسفه ی وی از یک سیستم یکپارچه برخوردار نیست و تنها پس از تفحص در آرای وی می توان به نظم و عمق تفکر فلسفی اش پی برد. از کل فلسفه ی لایبنیتس بنا بر ضرورتی که ما را در تبیین ارتباط بین زیبایی در آثار باخ و فلسفه لایبنیتس کمک می کند می توان به موارد زیر اشاره کرد:
تمایز میان حقایق عقلی و حقایق واقع : حقایق عقلی قضایایی است ضروری به این معنی که یا قضایای است که ذاتا بدیهی است یا قابل تحویل به قضایای بدیهی. به طور مثال اصل عدم تناقض از نخستین حقایق عقلی است)هر چیزی همان است که هست برای مثال «الف» نمی تواند هم «الف» باشد هم «الف» نباشد(.حقایق واقع یا قضایای ممکن بر عکس حقایق عقلی نیازی به ارتباط ضروری ندارد. به عبارت دیگر ارتباط در حقایق واقع بر دو نوع مطلقا ضروری و مشروط تقسیم می شوند.حقایق واقع که به عالم واقع مربوطندبه معنی مجموعه ی همه ی ممکنات موجود است.
اصل کمال: عالم موجود بهترین و کاملترین عالم ممکن است. لایبنیتس میان کمال اخلاقی که مقدار ذات یا واقعیت یک شی است با کمال مابعدالطبیعی که عبارت است از آنچه که متضمن حداکثر ذات شی است تفاوت قایل است. او همچنین در تعریف خیر می گوید خیر سهمی در کمال شی دارد و هنگامی تحقق پیدا می کند که کمال مابعدالطبیعی متعلق اختیار عقلی باشد.
قانون اتصال:لایبنیتس در کتاب پژوهشهای جدید قانون اتصال را به این صورت شرح می دهد:«هیچ جهش و انفصالی در طبیعت نیست. «هیچ» چیزی به طور دفعی حادث نمی شود و این یکی از اصول عظیم حکمت است که بدان دست یافته ام که در طبیعت هیچ جهش و طفره ای وجود ندارد و این اصل عظیم را قانون اتصال نام نهاده ام.»
مونادولوژی : موناد یا جواهر بسیط که نقش کلیدی در تفکر فلسفی لایبنیتس دارد پیش از وی در فلسفه «نیکولاکوزایی» در قرن پانزدهم و «جوردانو برونو» در قرن شانزدهم موجود است که با اندیشه ی لایبنیتس در مونادولوژی قرابت دارد به این مضمون که هیچ دو چیزی دقیقا یکسان نیست و هر چیزی به شیوه ی خاص خود آیینه تمام نمای عالم است. لایبنیتس درباره ی مونادولوژی میگوید:« اندیشیدن درباره ی یک رنگ و ملاحظه ی این که انسان درباره ی آن می اندیشد دو اندیشه ی کاملا متفاوت اند)با مقاله ضمیر ناخودآگاه فروید مقایسه کنید( و چون من تصور می کنم که موجودات دیگر هم می توانند حق گفتن مرا داشته باشند یااینکه می توان چنین چیزی را در مورد آنها گفت از این طریق است که می توانم چیزی را که به طور کلی جوهر می نامند تصور کنم((. به عبارتی دیگر می توان گفت واقعیت مرکب است از واحدهای نیرو.این واحدهای غیر مادی به شمار نامتناهی همان مونادهاست.لایبنیتس برای مونادها امری حیاتی و نوعی ادراک که بیانگر جهان است قایل است. در واقع هستی از نیروی کور صرف تشکیل نشده است بلکه مرکب از بی نهایت موجوداتی است که عمل اساسی و ذاتی آنها ادراک است. هر جوهر فعال جوهر متفکر است. لایبنیتس معتقد به وجود یک جوهر بود جوهری بی امتداد و روحی با خصوصیات بهره مندی از نیرو و فکر که به آنها نام موناد داده است.
نسبی بودن زمان و مکان: بر خلاف عقیده ی رایج آن زمان )نیوتون و کلارک( که زمان را مجموعه ی نامتناهی آنات و مکان را مجموعه ی نامتناهی نقاط می دانستند لایبنیتس مکان و زمان را موهوم و امری اعتباری و ذهنی می دانست.
وفاق پیش بنیاد: هر جوهری)موناد( خصوصیات ویژه خود را داراست و هیچ دو جوهری یکسان نیستند و هر یک بسته به امکان وجودی به نحوی نمایانگر عالم هستی هستند و طبق یک هماهنگی پیشین امکان برقراری ارتباط و قرار گرفتن در وضعیت هایی نسبت به هم هستند.
ادراک:عبارت است از حالت درونی جوهر فرد که بازنماینده اشیای بیرونی است و اصل درونی که علت تغییر یا انتقال از ادراکی به ادراک دیگر است شوق یا میل نام دارد و از آنجا که در تمام جواهر شوق یا میل وجود دارد پس همه جواهر فرد دارای ادراک و شوق اند.لازم به ذکر است که هنگامی که لایبنیتس می گوید هر جوهر فردی دارای ادراک است به این معنی است که هر جوهر فردی در ذات خود تبادلات محیط را باز می نمایاند و این باز نمایی لزوما با آگاهی از آن همراه نیست. جوهر فرد طبق اصل کمال در هستی آفریده شده و میل دارد نظام نامتناهی که خود جزیی از آن است را در وجود خود منعکس کند. فلسفه ی لایبنیتس همانطور که به طور خلاصه تنها به آن اشاره شد مبتنی بر نوعی تفکر است که نظام هستی را همواره در بهترین وضعیت نسبت به خود میداند.البته امروز پس از تکامل فیزیک وجود چنین تفکری متافیزیکی نیست.چرا که نسبیت عام «اینشتین» نیز چنین تعبیری از جهان مبنی بر اینکه هستی بر اساس خطوط ژئودزیک خود موجودیت می یابد دارد .به بیانی دیگر هر موجودی گویی به نوعی از آگاهی یا هماهنگی پیشینی برخوردار است که امکان قرارگیری هر چیز را در بهترین حالت خود میسر می سازد.اگرچه شاید به سختی بتوان فیزیک مدرن را از فلسفه متمایز ساخت اما می توان ریشه های این درهم تنیدگی را در مفصل بندی های تاریخ نشان داد که لایبنیتس نیز یکی از همین نقاط است. هستی از دید لایبنیتس در کمال آفریده شده و همواره در سطح کمال )نقطه ی اپتیمم( قرار دارد. با این دید که هم به فیزیک مدرن شبیه است و هم به تفکرات متافیزیکی به این معنی که چیزی زاید و یا خارج از کمال نیست چرا که کمال در کلیتی تعریف می شود که بر اساس بهترین وضعیت موجودیت می یابد.
نگاهی به اوضاع سیاسی فرهنگی قرن هجدهم
در طول قرن هفدهم تا هجدهم سه حکومت بزرگ امپراطوری روم ، جمهوری لهستان و امپراتوری ترکان عثمانی بتدریج ضعیف شدند تا جای خود را به سه حکومت دیگری بسپارند که منشا تحولات عمده ای بودند. امپراتوری پروس، سلطنت خاندان هابسبورگ در اتریش و امپراتوری روسیه حکومت های تازه تاسیس بودند.
اروپا در قرن ۱۷ و ۱۸ پس از پشت سر گذاشتن توفان انقلاب اصلاحات مذهبی و جنگ های خانمان سوزی که مذهب بهانه و ریشه ی آنها بود و همین طور نیرومندتر شدن حکومت های مرکزی امکان انباشت سرمایه و همچنین پیشرفت های علمی، فلسفی و هنری در آن میسر شد. لویی چهاردهم )۱۷۱۵ – ۱۶۳۸( در فرانسه بنیان چنان حکومتی را گذاشت که فرانسه به مدت دو قرن پس از آن همچنان وامدار اعتبار آن دوره بود و فرهنگ فرانسوی در تمام اروپا به سرعت فراگیر می شد. در جمهوری هلند موازنه ی اقتصادی)تاسیس بانک آمستردام ۱۶۰۹( و رفاه و آزادی سیاسی امکانی برای رشد فرهنگ و فلسفه را میسر ساخت که «رامبراند» و اسپینوزا از آن جمله اند. در انگلستان پس از مرگ «کرامول» و حکومت کوتاه مدت وی پارلمان به پیروزی رسید و از ۱۶۸۸ تا ۱۸۳۲ انگلستان ملقب به حکومت نجیب زادگان انگلیس بود که از آزادترین حکومت ها و به معنای واقعی حکومتی آریستوکراتی بود. دوره ی حکومت پطرکبیر در روسیه )۱۶۸۲ تا ۱۷۲۵( اوج تحولات و پیشرفت روسیه محسوب می شد. در چنین اوضاع و احوالی که توازن قوا در اروپا برقرار بود دانش در تمامی شاخه های آن دچار پیشرفت چشم گیری شد. موسیقی باخ محصول زیستن در چنین زمانه ایست. گذر از عصر خرد و تجربه ی فلسفه ی ایده آلیسم و فلسفه ی تجربی نگر پیشرفت ریاضی و فیزیک توسط نیوتن، دکارت، لایبنیتس و… برقراری توازن وآشتی بین کاتولیک و پروتستان و دیگر فرق مذهبی و البته صدها عامل دیگر که از حوصله ی این بحث خارج است اروپا را در موقعیتی بی نظیر قرار داد که تعادل به نفع پیشرفت در تمامی شاخه های بشری از میان رفت و انقلاب صنعتی دنیا را روز به روز آشفته تر کرد. با پیشرفت دانش در تمامی عرصه ها انسان نه تنها خوشبخت تر نزیست بلکه آشفتگی وپریشانی هولناک ترین کابوس زندگی انسان عصر صنعتی ماشینی شد. جای تعجب نیست که روانشناسی در قرن ۱۹ بتدریج از سایر علوم جدا می شود و روانکاوی در قرن بیستم ظهور می کند و باز جای تعجب نیست که فلسفه دوران مدرنیته و پست مدرن )نیچه، فوکو، دولوز و…) از موضع روان پریشانه سخن می گویند در مقابل هیولای ماشینیسم آنچه ناگفته پیداست فراگیری ویروس تکنولوژی در هستی است که خطر نابودی فرد و جایگزینی سیستم در آن به خوبی مشهود است. بازگردیم به قرون ۱۷ و ۱۸ یعنی زمانی که باخ موسیقی می آفرید که بنا بر فلسفه ی لایبنیتس خود جوهری بود که آیینه ی تمام نمای هستی در زمان خویش بود یعنی به غایت متعادل.
موسیقی باخ به منزله ی موسیقی سالم و هنجار
«فوگ» نام یکی از فرمهای موسیقی است که بی شک باخ تنها آهنگسازی است که هم فوگهای زیادی نوشته است و هم فوگ در موسیقی باخ به چنان تکامل و پیشرفتی می رسد که به ندرت آهنگسازی پس از باخ مجموعه ای به نام فوگ نوشته یا این فرم را با مهارتی قابل قیاس با فوگهای باخ به رشته تحریر در آورده است. فوگ در دوره باروک به پختگی می رسد و باخ مجموعه ای به نام هنر فوگ دارد که امکانات این فرم را به کمال می رساند. همچنین در مجموعه ای به نام کلاویه خوش آهنگ ۴۸ پرلود و فوگ خلق می کند که هر یک در نوع خود بی نظیر و همچنان جزو رپرتوار نوازندگان برتر دنیا قرار دارد.
فوگ از بخشهای ثابتی مانند اکسپوزیسیون، اپیزود، دولوپمان، سکانس و استرتو تشکیل شده است. آنچه در اینجا حائز اهمیت است ویژگی فرم فوگ است که با دقت در ساختمان آن شباهت عجیب آن به فلسفه لایبنیتس و همچنین تشابه آن به مفهوم فرکتال در فیزیک مدرن جای تأمل دارد.
بخش اکسپوزیسیون در فوگ به معنی معرفی سوژه )در فرم فوگ تم یا ملودی اصلی، سوژه نام دارد( و عبارت است از معرفی سوژه در یکی از سازها یا بخشهای آوازی )باس، تنور، آلتو، سوپرانو( که با اتمام آن سوژه در ساز یا صدای دیگری )معمولاً در تنالیته ی دومینانت( آغاز می شود و هم زمان ساز یا صدایی که پیش از این سوژه در آن معرفی شده بود، سوژه را با عبارتی کنتراپونتیک )که در صورت ثابت بودن این عبارت کنترسوژه و در غیر این صورت کنترپوان آزاد نام می گیرد( همراهی می کند و این روند معرفی سوژه و ادامه ی آن در تمامی صداها اکسپوزیسیون نام می گیرد. اگر چه هیچگاه نمی توان حتّی معماری یک موسیقی را با کلمات بیان کرد اما با دقت در آن شکوفایی سوژه به مثابه این که هر بار گویی از جای دیگری سر بر می آورد و به حیات کوتاه خود ادامه می دهد، می توان یک فرکتال موسیقایی را تصّور کرد که چطور یک جز در عین حال به یک کل تبدیل می شود. گویی هر جزئی در خود کلیتی را در بر دارد. تصور کنید تابلوی مونالیزا را به یک میلیون قسمت تقسیم کنیم و با نگاه کردن به هر یک میلیونیوم باز بتوان مونالیزا را در آن تشخیص داد.
بافت کنتراپونتیک فوگ به تمام معنی دموکرات است و کلیدی ترین حلقه ی دموکراسی در آن به وضوح دیده می شود. لیبرالیسم در خطوط موسیقی باخ عنصری است که فوگهای باخ را می توان به جامعه ای آرمانی تشبیه کرد که گویی همه چیز در یک ترکیب متعادل در جای درست و بهینه ترین وضع خود قرار دارد. سوژه ی فوگهای باخ در موجزترین وضعیت قرار دارند. با کمترین تعداد نوت اکسپوزیسیون فوگ آغاز می شود و در طول قطعه این عنصر اولیه همیشه و در تمام بخشهای دیگر حتی تا استرتو که ورود پیاپی سوژه را در بر دارد شنیده می شود. به یاد بیاوریم که یکی از مهمترین بخشهای فلسفی لایبنیتس مونادها در کتاب مونادولوژی بودند که چه طور مونادها هر یک با ویژگی منحصر به فرد خود بازنمون هستی بودند. نحوه به کار گیری هارمونی و کنترپوان در آثار باخ از چنان معماری ریاضی وار و دقیقی حکایت دارند که گویای مدل فکری انسان عصر خرد هستند. عنصری که حتی اسپینوزا مهمترین اثر فلسفی خویش به نام اخلاق را به صورت نظامی هندسی می نگارد.
موسیقی باخ چه آنها که برای کلیسای لوتری نگاشته )پاسیون سن ماتیو، مس سی مینور، کانتات ها،… (و چه آنها که موسیقی محض و سولو هستند همگی از چنان بافتی برخوردارند که تقارن و تعادل در ساختمان آنها در تمامی عناصر آن از قبیل هارمونی کنترپوان، سازبندی، جمله بندی، فرم، دینامیک و … حضوری چشمگیر دارند
. موسیقی باخ همانند دیگر یافته ها و آثار بشر خصائص جواهر فردی لایبنیتس را داراست به این معنی که بی آن که آگاهی وجود داشته باشد، بازنمون هستی و شرایط زیست بشر در اجتماع و فرهنگ و اقتصاد و سیاست است. تعادل که بارزرترین ویژگی موسیقی باخ است همانند سایر دانسته های بشر با پیشرفت علم و دانستگی بشر جای خود را به دوری از تعادل و عصیان و روان پریشی بیش از پیش سپرد، آنچنان که می توان خارج شدن از وضع تعادل را با مرگ باخ و آغاز سبک کلاسیک در موسیقی اروپا تبیین کرد. سبکی که به ظاهر همه چیز از قانون طلایی تعادل و توازن بهره گرفته است اما با قیاس موسیقی در ادوار پس از باخ می توان نشان داد که چطور آرامش و تعادل که گویای تعادل فکری و سلامت روانی فرد و جامعه بوده است، جای خود را به طوفانی از عدم توازن و تجارب روان پریشانه در تمامی آثار هنری همگام به زندگی انسان در جامعه ی صنعتی سپرده است. عدم استقلال ملودی در خطوط موسیقی و به نوعی بازگشت به ابسولوتیسم در موسیقی، تفاوت چشمگیر دینامیک، شیوع مدولاسیون و نتهای غیر هارمونیک تا هارمونی کروماتیک و آکوردهای دیسونانس، تغییرات تکنیک نوازندگی به جهت دربرگیری سرعت و ایجاد سونوریته های متفاوت، تکامل ساز سازی به همان دلایل، از هم گسیختگی در فرم و عدم استفاده از فرمهای از پیش به کار گرفته شده و همه و همه هم گام با دیگر بخشهای زندگی بشر نشان از نوعی آشفتگی و میل جنون آسا به پیشروی و پرهیز از هر نوع تکراری که خود تکراری مداوم را رقم ی زند، دارد.
در این میان هنوز سوییت ویولن سلهای باخ یا سونات پارتیتاها و سوییتهای ارکستری تا سوییتهای فرانسوی و انگلیسی برای پیانو و حتی کنسرتوهای ویولن و براندنبورگ و شاید پاسیون سن ماتیو در آنجا که راوی احوال «پطروس» (از حواریون مسیح( است – زمانی که آفتاب طلوع کرد و او سه بار رابطه خود با عیسی را نفی کرده – تا پرلود فامینور و سی بمل مینور کتاب اول جملگی یاد آور یکی از دوره های زندگی انسان است که تعادل و توازن را زیسته…
منبع: فرهنگ و آهنگ – شماره ۱۶ – مرداد و شهریور ۱۳۸۶