عدهای با «شو» جنس بنجل هنری میفروشند
گفتوگو با حميد متبسم
پیش از این در اثر «زمزمهها» روی اشعار شفیعی کدکنی آهنگسازی کردید و حالا هم روی منظومه «خسرو و شیرین» نظامی؛ آهنگسازی روی منظومه به لحاظ ویژگیهای رواییای که دارد به شناخت زیادی از اینگونه شعری وابسته است. در مورد شعر شفیعی کدکنی هم همین را میتوان گفت. البته شما روی اشعار فردوسی هم در «سیمرغ» کار کردید. ظاهرا این طور به نظر میرسد که به شعر علاقه زیادی دارید…
دو اتفاق در درون من باعث شد که من به داستان و ادبیات (به موازات هم) علاقهمند باشم. نخست آنکه مادرم قصهگوی بسیار خوبی بود و شیرینترین لحظات زندگی وقتی بود که او برایم قصه میگفت، دوم اینکه من کوچکترین فرزند خانوادهای بودم که همه اهل ادبیات، کتاب خواندن و موسیقی خوب بودند؛ در اصل خانوادهای روشنفکر داشتم که در آن کمتر لحظات سطحی و پیش پا افتاده اتفاق میافتاد. برادر بزرگ من شعر میگفت و مجله «فردوسی» (که مجله روشنفکری آن دوران بود) همیشه در خانه ما طرفدار داشت. از آنجایی هم که پدرم صفحهفروشی داشت، ما همیشه موسیقی خوب گوش میکردیم. همه این عوامل باعث شد بخش بزرگی از لحظات و روزگار من با ادبیات و موسیقی و داستانهای شیرین قدیمی عجین باشد. الان هم در همین سن و سال تماشای انیمیشن (کارتون) را به فیلمهای معمولی ترجیح میدهم. اساسا افسانه را بیشتر از داستانهای واقعی دوست دارم و فیلمهایی که آمیخته به افسانه هستند برایم دلچسبترند. در مورد شعر هم چنان که گفتم محیط خانواده باعث میشد زیاد شعر بخوانم و همیشه در جستوجوی اشعار ناب باشم. «زمزمهها» که به آن اشاره کردید نمونه خوبی از این جریان است چون به نظر من «زمزمهها» بخشی از آثار شفیعی کدکنی است که انگار خودش هم زیاد اصراری به عام شدن و زیاد شنیده شدن آن نداشته است؛ روایت درون شعر هم کاملا شخصی است و به نظر میرسد شاعر دارد مستقیما حرفهای دلش را به یک نفر خاص میزند. این شعر بیاندازه مرا کنجکاو کرد چون روایتی عاشقانه بود از دوران آشنایی تا گذر زمان و البته ماندگاری عشق. مثلا در جایی از شعر، کدکنی میگوید: «خندهات آینه خورشیدهاست» یا جایی دیگر که میگوید: «در نگاه من بهارانی هنوز». این «هنوز» یعنی از شعرهای قبلی مدت زمان زیادی گذشته است. یا بیتی دارد که میگوید: «عمر از کف رایگانی میرود/ کودکی رفت و جوانی میرود». پیداست که از ابتدای شعر تا لحظه سرودن آن دوران زیادی گذشته است. یا اگر این طور نباشد میتوان حدس زد که این شعر را مستقیما برای معشوقش شبیه به یک داستان روایت کرده است.
من در ابتدای مسیر آهنگسازیام که آلبومهای «بامداد» و «بوی نوروز» بود همین برخورد را با موسیقی داشتم. در بامداد هم اثرات هنر توصیف برون (انتقال احساسات درونی به جهان بیرون) وجود دارد. هر چند موسیقی به نوبه خود هنری درونی و شخصی است ولی به «چهار فصل» ویوالدی میماند که چنان توصیفی از فصلها کرده که به جای انتزاع، «سرما» و «گرما» و… را به خوبی در اثر احساس میکنید؛ وگرنه موسیقی که به نوبه خود یک هنر انتزاعی است. این مساله به صورت شاخص و متبلور در اثر «سیمرغ» برای من اتفاق افتاد. در «سیمرغ» انگاری فردوسی من را در یک بند و حصار گذاشته بود. من این افسانه را خیلی دوست دارم. اینکه فرزند سپید مویی به دنیا میآید، پدرش فکر میکند شیطان و پلید است و آن را روی کوه میگذارد برای من بسیار جالب است. انتخاب هر یک از این الهامات برای هر هنرمندی- آهنگساز، فیلمساز، نقاش و شاعر- جالب است؛ تصوری از هیچ چیز وجود ندارد و در نهایت مجموعهای شکل میگیرد. شبیه باغبانی که از یک دانه درخت بار میآورد. آهنگساز، باغبان موسیقی است و حتما موضوعی که روی آن کار میکند باید با شرایط و حال شخصیاش هماهنگ باشد. من اگر عاشق نبودم نمیتوانستم «تار و پود» را بسازم.
این اثر و «زمزمهها» آثار مستقل شما از گروه «دستان» هستند و البته آثاری که روایتی عاشقانه دارند. با توجه به تعریفی که خودتان ارایه کردید این تلقی به وجود میآید که این روزها روزگار عاشقانهای دارید و موسیقیتان فضای رمانتیکی پیدا کرده. این طور است؟
همین طور است. من زندگی خودم را در پیوند با موضوعی درونی به شکل یک اثر تازه هنری به نمایش میگذارم. هر هنرمندی همینطور است. در غیر این صورت اثرش سفارشی میشود. هر چند آن اثر سفارشی هم میتواند جذاب باشد اما بیشتر بر مبنای تکنیک و دانش آهنگسازی آن هنرمند شکل گرفته تا اینکه بر اساس یک اتفاق هنری رخ دهد. در واقع اتفاق هنری زمانی میافتد که آتشفشانی در درون هنرمند فوران کند؛ برای من اینطور بوده است. البته «زمزمهها» در یک دوران روحی دیگرِ من بود که با حال امروزم همخوانی ندارد اما «تار و پود» روی منظومه عاشقانه خسرو و شیرین است که درونش غم و گرفتاری بسیاری وجود دارد.
جالب است که حتی شما در برخورد با این منظومه (با اینکه پایان خوشی ندارد و خسرو به وصال شیرین نمیرسد)، روایت خود را داشتهاید و در نهایت اثر به وصال ختم میشود…
من در این منظومه آنچه بین خسرو و شیرین اتفاق میافتد را تا لحظهای که به هم میرسند روایت کرده و همانجا اثر را تمام میکنم. این در مورد اشعار دیگران هم رخ میدهد. مثلا وقتی روی اشعار فروغ آهنگسازی کردم آن را از دید خودم مطرح کردم. من تلخیهای فروغ را ندیدم. شیرینیهای زندگیاش را دیدم. در حالی که فروغ فرخزاد شاعری است که قلم تلخی دارد. من شعرهایی از فروغ را استفاده کردم که مربوط به لحظات شیرین زندگی اوست. البته این به این معنا نیست که فقط به شیرینی زندگی فکر کنم.
یعنی همهچیز را خوشحال و مثبت میبینید؟
من با زندگی پیوند خیلی خوبی دارم با اینکه کسانی که هم سن و سال من هستند مدام میگویند دیگر از ما گذشته است و… اما من هرگز این طور نمیبینم. من در لحظه زندگی میکنم ولی لحظهای که در پیوند با تمام لحظاتی است که قرار است فردا بیاید. من اگر امروز بشنوم که ١٠ روز دیگر زنده هستم، آن ١٠ روز را زندگی میکنم چون فکر میکنم عمق عمر از طول آن مهمتر است. البته منظورم الکی خوش بودن نیست. منظورم کسی است که زندگی را برای خودش میسازد وگرنه همیشه میشود با غر زدن زمان را گذراند. کسانی که من را میشناسند، میدانند من اصولا اهل تجملات نیستم و مثلا از اینکه بدانم قرار است فردا در جنگل پیادهروی کنم از همین الان خوشحال میشوم. به همین دلیل هم هیچوقت تاکنون احساس پیری یا گذر زمان نکردهام.
منظومهخوانی در فرهنگ موسیقایی ایران پیشینه و ریشهای قدیمی دارد. اساسا سنت منظومهخوانی در بین بسیاری از خنیاگرانِ موسیقی مقامی ایران رایج است. آیا شما هم در ساخت «تار و پود» به این سنت و موسیقی مناطقی که به منظومهخوانی میپردازند، توجه کردهاید؟
من امروز که اینجا نشستهام نتیجه اتفاقاتی هستم که در گذشته و کودکیام افتاده است. بیشک آنچه من از منظومهخوانی، نقالی و روایتِ افسانه به زبان فارسی دیدهام، چنان روی من تاثیر گذاشته که منِ امروز را ساخته است. من همیشه میگویم در دانشگاه فقط میشود فنون آهنگسازی را یاد گرفت و شما باید ذاتا آهنگساز باشید تا بعد در دانشگاه درس آهنگسازی بخوانید. این در ژن آن شخص از زمان کودکی رخ میدهد. منظور من این نیست که پژوهش پزشکی کنیم و ببینیم مثلا در ژن کسی مشخصات یک موسیقیدان هست یا نه؛ بلکه این شرایط فیزیکی و روحی شخص است که در ژن او تاثیر میگذارد. پرورش این خصلت ژنی از زمانی که کودک در رحم مادر است و صداها را میشنود رخ میدهد. اگر او موسیقی خوب بشنود یک تاثیری میگیرد و اگر فریاد بشنود یک تاثیر دیگر. من خوانندههای خوبی را سراغ دارم که در سنین بالا هر کاری میکنند، نمیتوانند سر ضرب بخوانند. این اتفاقی است که در کودکی برایشان نیفتاده است. من از کودکی در خانوادهای بودم که اسباببازیام ساز بود و مادرم اگر هم شعری برایم میخواند با موسیقی بود. اینها روی من تاثیر گذاشت. مثلا خاطرم هست در دوران کودکی تماشاخانهای نزدیک خانه ما بود که تمام تعطیلات تابستان (هر شب) در آنجا نمایش میدیدم. این نمایشها میتوانست پیشپردهخوانی یا نمایش روحوضی هم باشد. در واقع این اتفاقات روی من بسیار تاثیرگذار بودند و وقتی به هنرستان موسیقی رفتم، انگاری مطالبی که اساتید میگفتند برایم تکراری بودند و فقط تکنیکها و دانش علمی آنها را یاد میگرفتم. جالب است بدانید من تار زدن را از نگاه کردن به نوازندگی پدرم یاد گرفتم. وقتی هم برای اولینبار ساز دستم گرفتم، میدانستم چطور باید بنشینم و چطور مضراب بزنم. به هر حال در آلبوم «تار و پود» هرگز این طور نبود که من به طور واضح و روشن از منظومهخوانیها و نقالیها بهره گرفته باشم بلکه سعی کردم تاثیراتی که از آنها گرفتم را به شکلی مدرن ارایه کنم وگرنه این ریشهها در درون من وجود دارد و من بیآنکه محاسبه کنم از آنها استفاده میکنم. مثل مینیاتوریستی که از رنگ و نقش به شکل نهادینه استفاده میکند. در «تار و پود» تعزیهخوانی وجود دارد اما مشخصا تعزیهخوانی هم نیست. نقالی هست اما عینا آن هم نیست.
مهمترین عنصری که در نقالی یا خنیاگری نوازندگان تربتجام و… وجود دارد این است که موسیقی حکم راوی را هم ایفا میکند و خواننده برای اینکه یک منظومه بلندبالا را برای شنوندهاش اجرا کند و او را با خود همراه سازد، علاوه بر استفاده از ظرایف موسیقایی میکوشد تا از جملات ریتمیک با تمپوی بالا یا حتی گردش فواصلی استفاده کند که هم لحن حماسی به موسیقیاش ببخشد و هم جذابیت اثر را بالا بردکه شنونده تا انتهای داستان با او همراه شود. این در حالی است که به نظر میرسد در بخشهایی از «تار و پود» این اتفاق نیفتاده است و ریتم موسیقی به گونهای است که سر رشته داستان گم میشود. آیا خود شما به این مساله قائل هستید یا نه؟
من به کاری که ساختهام، معتقدم و به آن پافشاری میکنم. ضمن اینکه این اجبار نیست که همه با همه بخشهای یک آلبوم ارتباط یکسان بگیرند. شما به نوع تلفیق شعر و موسیقی نقد دارید یا اشکال تلفیقی میبینید؟
نوع تلفیق.
یعنی تصور میکنید خستهکننده و طویل و طولانی است؟ این به سلیقه شما برمیگردد. البته من در بخشهایی از اثر به جهت محتوای شعر سعی کردهام از موسیقیای استفاده کنم که به آن کمک میکند. مثلا در جایی که شعر میگوید: «شب و روز انتظار یار میداشت/ امید لحظه دیدار میداشت» من سعی کردم موسیقی کشدار و طولانی بسازم تا این انتظار شنیده شود. اما اصولا پشت سر هم گوش دادنِ ٧٠ دقیقه موسیقی برای جهان امروز ما نیست. جهان امروز ما جهان سریعی است که آدمها همزمان کارهای مختلفی را انجام میدهند؛ یکی ضمن آشپزی کردن هم موسیقی گوش میدهد و هم در شبکههای مجازی چت میکند. موسیقی «تار و پود» دشمن چنین فضایی است و بهتر است در خلوت شنیده شود. من هم درباره آنچه مربوط به سلیقه شماست، بیتقصیرم.
برای شما به عنوان آهنگساز چه دشواریهایی در مسیر مدرن ارایه کردن یک منظومه شبیه خسرو و شیرین وجود داشت؟ خصوصا که بستری که شما به سبب آن موسیقیتان را ارایه کردهاید هم بستر موسیقی اصیل ایرانی و مثلا دستگاه چهارگاه و همایون است…
من در این قضیه مشکلی نداشتم چون رشته اصلی من موسیقی ایرانی است و به آن کاری که میکنم کاملا مسلط هستم و میدانم با چه ابزاری میتوانم آن را ارایه کنم. مثلا در اثر دیگر من با عنوان «زمستان» من دو ساز سهتار، یک بربط و یک بمتار را در کنار سازهای کوبهای قرار داده و شعر اخوان ثالث را اجرا کردهام. یکی دیگر ممکن است «زمستان» اخوانثالث را با ارکستر سمفونیک اجرا کند اما من در موسیقی اصولا رئالیست نیستم. ممکن است کسانی که رئالیست هستند در کارهایشان از افکتهای صوتی مثل صدای پرنده و باد هم استفاده کنند اما من سعی میکنم این عناصر را تا حدودی انتزاعیتر ارایه کنم و نیازی نمیبینم که سازها کاراکتر شخصیتهای داستان را داشته باشند. من به شکل کاملا ریشهای سراغ سازهایی میروم که از نظر فرهنگی به آنچه میخواهم ارایه دهم نزدیک باشند. مثلا در همین «تار و پود» من چون میخواستم صدا از منظر فرهنگی به دورهای دورتر از دوران قاجار برگردد، از تار و کمانچه استفاده نکردم وگرنه میدانم «اصالت» ریشه داشتن در فرهنگ است. شعر شاملو هم مثل شعر حافظ اصیل است چون هر دو در فرهنگ ما ریشه دارند؛ اگرچه یکی مدرن است و دیگری سنتی. من به این اصالت پایبندم و معتقدم اگر قرار است اثری ایرانی باشد باید عناصر موسیقی ایرانی هم داشته باشد. این اعتقاد من به عنوان یک آهنگساز است و ممکن است شخص دیگری اعتقادی دیگر داشته باشد.
قطعا که نمیتوان کتمان کرد روایت شما از منظومه نظامی در قیاس با دیگر روایتهایی که از اشعار دیگر بهره بردهاند، ایرانیتر است چون سیر گوشههای دستگاه چهارگاه یا مدولاسیون به شوشتری همایون و… به درستی در اثر شما شنیده میشود. این در حالیاست که آثار دیگر بیشتر به نمایشنامه و ترانهخوانی نزدیک است تا موسیقی ایرانی. در عین حال صاحبان این آثار تاکید دارند که موسیقی ایرانی کار میکنند.
به هر حال نگرش و بینش آهنگسازان و خالقان هنر مختلف و متفاوت است. من موسیقی را به هدف دیگری کار میکنم و مدرن بودن را در استفاده از ابزار و اصوات نامانوس نمیبینم. چون من با موسیقی انس گرفتهام و این ریشه در فرهنگ من دارد. روش و جهانبینی من در ساخت موسیقی تحت تاثیر نکاتی است که به آن اشاره کردهام. البته خوب است که این تفاوت در جهان وجود داشته باشد و هنرمندان مختلف با شیوههای مختلف کار کنند. موسیقی یک دریای بیپایان است که میتوان در آن روشهای مختلفی را تجربه کرد. هر کس میتواند موسیقی را به نوبه خود مدرن ببیند. مثلا موسیقی داریوش دولتشاهی به عنوان یک آهنگساز و نوازنده تار تا حد زیادی مدرن و متفاوت است.
آنسامبلی که شما در اثر «تار و پود» استفاده کردهاید از آنسامبل گروه «دستان» متفاوت و متمایز است. این در حالی است که در اثر «زمزمهها» هم از آنسامبلی دیگر استفاده کردید. آیا میتوان اینطور نتیجه گرفت که شما با تغییر آنسامبل در تجربههای مستقلتان از گروه دستان، میخواهید آهنگسازی متفاوتی را نسبت به آنچه برای این گروه ساختهاید، تجربه کنید؟
حتما همین طور است. هر چیز خیلی خوبی وقتی به تکرار میرسد خودش به بند تبدیل میشود. مثلا مولانا درباره عنصر وزن در شعر میگوید: «این مفتعلن مفتعلن کشت مرا… ». نگه داشتن این قالبها با آنکه زیبا هستند اما خستهکننده است. کار ما در گروه «دستان» هم همین طور است. وقتی در یک قالب و پیله صوتی مشخصی قرار میگیریم و سالیان سال همه با هم کار میکنیم، دلمان میخواهد رنگهای صوتی دیگری را هم بشنویم یا آثاری بسازیم که به رنگهای صوتی دیگری نیاز دارد. این به همه اعضای گروه «دستان» برمیگردد و فرقی بین نوازندهها و آهنگسازان گروه وجود ندارد. به عنوان مثال من اثر «پردیس» یا «سیمرغ» را نمیتوانستم با آنسامبل «دستان» بسازم. این یک جنبه ماجرا است و فکر میکنم همه همکاران من در «دستان» به آن فکر میکنند. جنبه دیگر مساله این است که اصولا آهنگسازان دوست دارند آنسامبلهای مختلف را تجربه کنند. چنان که میدانید در موسیقی غرب آنسامبلهای متنوع و زیادی وجود دارد اما در موسیقی ما گروهنوازی نزدیک به ١٠٠ سال عمر دارد و همین باعث میشود روی آن کمتر کار شده باشد. آنسامبل «دستان» به نوبه خود یک تغییر اساسی در موسیقی ایرانی بود و باعث شد گروههای جوان موسیقی ایرانی هم آن را تجربه و تکرار کنند. ولی آنسامبلی که فقط برمبنای سهتار شکل گرفته باشد، برای اولینبار در آلبوم «گل صد برگ» تجربه شده و خیلی هم خوشصدا بود. اصولا آهنگسازان وقتی با علم آهنگسازی، شناخت سازها، اصوات و تاثیرگذاری فرکانسها روی هم کار میکنند، یاد میگیرند چه سازهایی را با هم ترکیب کنند تا از طریق این ترکیبات، تجربههای جدید حاصل شود. در «تار و پود» هم، سهتار و بربط و قیچکآلتو ترکیبی را ایجاد میکنند که صدایی شبیه تنبور از آن داشته باشند و صدای بم بیشتر شنیده میشود تا صدای زیر. ماهیت صدای ساز سه تار هم مثل سنتور و تار جیغ نیست بلکه بیشتر موجب رنگ دهی به صداهای بم میشود. به طور کلی از نظر من سهتار یک ساز بم است و هر قدر نتهای بالا را هم با آن اجرا کنید باز رنگ صوتی آن از سازهایی مثل سنتور و تار، بمتر میشود. ترکیب این صداها برای من شبیه آنسامبلی غیر از آنسامبلهای مرسوم موسیقی ایرانی است.
و چقدر از مقامهای موسیقی نواحی وام گرفتهاید؟
رسما یک بخش از کار موسیقی خراسانی است. منظورم بخشی است که دو، سهتار یک مقام موسیقی خراسانی را در مایه دشتی اجرا میکنند و شعر «عروسی دید چون ماهی مهیا… » در ابتدا در مایه شوشتری خوانده میشود. در این بخشها ملودیها شانه به شانه موسیقی مقامی خراسان میزند. ضمن اینکه نباید فراموش کنید من خراسانی هستم و اگر جنوبی بودم در اثرم موسیقی جنوب شنیده میشد.
شما برای این اثر عنوان «تار و پود» را انتخاب کردهاید. این در حالی است «تار و پود» عنوان اثری از حسین علیزاده است در موسیقی فیلم دلشدگان که البته یکی از مهمترین قطعات رپرتوار تار هم به شمار میرود. در انتخاب این عنوان برای آلبوم اخیرتان دلیل خاصی داشتید؟
به عقیده من اسامی فقط یکسری کلمه هستند چنان که در موسیقی غربی هم بارها از کلماتی مثل «رقص شمشیر» یا «رقص آتش» استفاده شده است و تعریف این اسامی در همان کاری که ارایه شده نهفته است. اگر قرار باشد این دغدغه را داشته باشیم که از اسمهای تکراری استفاده نکنیم، ممکن است به دلیل محدودیت دنیای کلمات نسبت به دنیای موسیقی، کم بیاوریم. من هرچقدر هم اهل ادبیات باشم باید دنبال ترکیبات و حرفهای تازه بگردم. از طرفی کلمه «تار» به تنهایی نمیتواند گویای یک مفهوم باشد و به «پود» احتیاج دارد. «تار و پود» برای من در این اثر مثل مهر گیاه است. مهر گیاه، گیاهی است که دو ریشه در زمین دارد که وقتی این دو ریشه در زمین به هم پیوند میخورند با هم از خاک بیرون میآیند. برای من در واقع «تار و پود» سمبل عشق و اساس هستی است. برداشت آقای علیزاده هم برداشتی است منحصر به خود او و با تصورات ایشان. ولی من دلم نمیخواست اسم اثر را چیز دیگری بگذارم چون شخص دیگری این نام را انتخاب کرده است.
به عنوان آخرین سوال وضعیت امروز موسیقی ایرانی را چطور ارزیابی میکنید؟
ما در ایران خیلی سُر خوردهایم. یعنی ارتباطمان با فرهنگ خودمان و پدیدههای فرهنگی آن قدر ضعیف و ضعیفتر شده که اگر کسی کاریکند، هر چند کوچک، مثل خورشید میدرخشد. من معتقدم چنان که فرخی یزدی میگوید: «خرابی چون که از حد بگذرد آباد میگردد». یعنی این وضع به جایی میرسد که در نهایت سرنوشتی جز درست شدن در انتظارش نیست.
موسیقی ایرانی بعد از دوران علینقی وزیری و روحالله خالقی برای سالهای طولانی دست رادیو ایران بود؛ منظورم سالهای ١٣٢٠ تا ١٣۵٠ است. در آن دوران موسیقی خوب (موسیقی وزیری و…) به نسبت دیگر انواع آن کمتر رشد کرد. در واقع موسیقی ایرانی که بیشتر مردم پسند و فراگیر شد از طریق نوازندههای ویولن بود. چون نوازندهایی مثل هرمزی، فروتن و صبا گوشهنشین بودند و تصویر نمونههای نادری هم مثل اصغر بهاری گاهی از تلویزیون پخش میشد. غیر از تلویزیون و رادیو هم ابزار دیگری برای اشاعه موسیقی وجود نداشت. تاریخ ثابت کرده زمانی که مرکز حفظ و اشاعه موسیقی و گروههای «شیدا» و «عارف» تاسیس شدند (در سالهای ۵٠-۴٩) موسیقی ایرانی به آنچه پیش از رادیو وجود داشت، برگشت. این گروهها آثاری از درویش، رکن الدین مختاری و… را ارایه میکردند. وقتی موسیقی قاجار با گروه «شیدا» توسط محمدرضا لطفی ارایه شد، مردم آن دوران فکر میکردند موسیقی تازهای است چون دو نسل از این موسیقی دور بودند و آن را نشنیده بودند یعنی دور بودن مردم از موسیقی باعث نو جلوه کردن موسیقی قدیم میشد.
بازگشت به خویشتن در آن سالها دوباره اتفاق افتاد و موسیقی قدیم، موسیقی روشنفکری و مطرح آن دوران شد. این انقلاب هنری الان باید دوباره در جوانها اتفاق بیفتد تا همهچیز اعم از روابط اجتماعی، فرهنگ و هنر در جامعه ما متحول شود. در حال حاضر جوانها غالبا دنبال ابزار و نمایشی هستند که از طریق آن جنس بُنجل خود را بفروشند؛ ابزاری که مربوط به این هنر نیست. جامعه امروز چیزهای سطحی و پیش پا افتاده میخواهد. این هنرمند است که باید این رسالت را داشته باشد که یک گام از جامعه خویش پیشتر رود و کار خود را پی بگیرد تا دریچه دیگری به سوی باغ پنهان هنر باز کند. او باید در وهله اول خودش عاشق این هنر باشد نه اینکه به هدف دیگری بخواهد بارش را ببندد. کسی که باید بنگاه ماشین باز میکرد در موسیقی جایی ندارد. هیچ عیبی نمیبینم که کسی بخواهد پولدار یا معروف شود، ولی نه از راه فدا کردن هنر. ببینید کسانی مثل شفیعی کدکنی که پشتوانه فرهنگی دارند اصلا در چنین جامعهای از خانه بیرون نمیآیند و ترجیح میدهند از این سموم دور باشند. روزی میرسد که همین جوانان که امروز دنبالهرو این «شو»ها هستند متوجه میشوند آنچه از دست دادهاند بزرگتر از چیزی است که در این دوران به دست آوردهاند.
هرگز این طور نبود که من به طور واضح و روشن از منظومهخوانیها و نقالیها بهره گرفته باشم بلکه سعی کردم تاثیراتی که از آنها گرفتم را به شکلی مدرن ارایه کنم وگرنه ریشههای موسیقی اصیل در درون من وجود دارد و من بیآنکه محاسبه کنم از آنها استفاده میکنم. مثل مینیاتوریستی که از رنگ و نقش به شکل نهادینه استفاده میکند. در «تار و پود» تعزیهخوانی وجود دارد اما مشخصا تعزیهخوانی هم نیست. نقالی هست اما عینا آن هم نیست.
منبع: روزنامه اعتماد