حرف دشمن میآفریند اما موسیقی نه!
زينب مرتضايي فرد
«هیچ باغبانی نمیتواند خودش زیر سایه درختی که خودش کاشته بنشیند»؛ همین یک جملهاش کافی است تا چند روز فکر کنیم و بیشتر متوجه شویم که لوریس چکناواریان، رهبر ارکستر و آهنگساز کشورمان که شهرت جهانی هم دارد، چه نگاهی به دنیا دارد و چگونه با همین نگاه مسیرش را انتخاب کرده
و دست به خلق اثر هنری زده است. او که هفته گذشته آثارش را به گنجینه موزه موسیقی تقدیم کرد، به تازگی هشتاد سالگیاش را پشت سر گذاشته و البته هنوز سرزندگی و جوانی خاص خودش را دارد، دو سال از زمانش را صرف دستهبندی و مرتب کردن آثارش برای اهدا به خانه موسیقی کرده و حالا دلخوش آن است که قرار است نان فردا را بخورد. چکناواریان در این مصاحبه از دلایل انجام چنین کاری سخن گفت و در خلال این گفتوگو خواه ناخواه به بررسی نگاه او به هنر، هنرمند و آثار ماندگار هنری پرداختیم.
هفته گذشته نتهای ۷۰ اثر خود را در قالب بانک اطلاعاتی موسیقی به موزه موسیقی تقدیم کردید. چه شد که این تصمیم را گرفتید؟
بعد از اهدای نتها به موزه موسیقی احساس میکنم بار سنگینی را از روی شانههایم پایین گذاشتهام. حدودا دو سال درگیر جمعآوری و دستهبندی کارها برای اهدا به موزه بودم و بالاخره آنها را در ٩۵ جلد آماده کردم و کار را به سرانجام رساندم.
طبیعتا کار دشواری بوده است.
بله، اما باید انجام میشد. این خیلی طبیعی است که هر هنرمندی آرزو دارد کارهایش در یک کتابخانه یا موزه محفوظ بماند، من هم این آرزو را داشتم و باید خودم تا زنده هستم دست به کار میشدم و آرزویم را برآورده میکردم. حالا هم خیالم راحت است که جای کارهایم امن است و با مرگ من یا هر اتفاق دیگری مثل زلزله و جنگ و… از بین نمیروند. البته خدا نکند که این اتفاقها بیفتد و مردم عزیزمان دچار سختی شوند. اما آدمیزاد هیچوقت از فردایش خبر ندارد و باید همیشه خودش به فکر باشد. همیشه به این فکر میکردم که ممکن است شرایطی پیش بیاید و نتوانم خودم مراقب کارهایم باشم و آنها از دست بروند، حالا دیگر این نگرانی را ندارم و خیالم راحت است که جای آثارم امن است.
مسلما همه هنرمندان دوست دارند آثارشان حفظ شده و مورد بررسی نسلهای آینده هم قرار بگیرد. شما چرا دوست داشتید آثارتان حفظ شود؟
من هم مثل هر هنرمند دیگری دوست دارم آثارم محفوظ بماند و همان طور که گفتید در دسترس جوانها و نسل آینده قرار گرفته و فرصت این را داشته باشد که مورد بررسی قرار گیرد. چون موسیقی کلاسیک تازه ۵٠ سال بعد از خلق خودش را نشان میدهد و برای اینکه فرصت دیده شدن پیدا کند باید در یک موزه یا کتابخانه باشد. من هم به همین دلیل دو سال از زندگیام را صرف این کار کردم، میخواستم آثارم در کنار خانواده بزرگی که به آن تعلق دارند، قرار بگیرند.
ممکن است ۵٠ سال دیگر جوانان و نسل آینده قضاوت خیلی دقیقی نسبت به کارهای شما پیدا کنند، شاید هم دیرتر. این موضوع شما را ناراحت نمیکند؟
گاهی ممکن است صد سال طول بکشد تا یک کار خوب دیده شود. آثار باخ، شوپن و خیلی از دیگر آهنگسازان بزرگ، یک قرن بعد از حیاتشان به درستی درک شد و این اتفاق طبیعی است. اما چرا باید این اتفاق ناراحتم کند؟
شما آن زمان نیستید تا شاهد این اتفاق باشید.
اصلا از این موضوع ناراحت نیستم و تا به حال هم احساس ناراحتی نکردهام. هنرمندی که کار جدی انجام میدهد، به خوبی میداند که با چنین وضعیتی روبهرو است. موسیقی کلاسیک هم به عنوان یک موسیقی جدی و علمی همین ماجرا را مقابل خود دارد. در کل باید به این نکته توجه کرد که در عالم هنر با دو دسته از آثار روبهرو هستیم؛ دسته اول آثاری هستند که برای امروز ساخته میشوند. در زمان خلق و حیات خالقشان مورد توجه مردم قرار گرفته و فهمیده میشوند. دسته دوم هم آثاری هستند که در گذر زمان تازه خودشان را نشان میدهند. هنر دسته اول زود به شهرت و پول و موفقیت میرسد، اما دسته دوم نیاز به گذر زمان دارد تا دیده شود. من از ابتدای کارم دسته دوم را انتخاب کردم، چون دنبال نان امروز نبودم و همیشه فردا برایم مهمتر از امروز بود. حالا هم خوشحالم که قرار است نان فردا را بخورم.
من ٢۵ سال از عمرم را صرف نوشتن اپرای «رستم و سهراب» کردم و شاید از نظر انسانهای عاقل دیوانگی کرده باشم، اما میدانم که ۵٠ سال تا ١٠٠ سال دیگر متوجه زحمت من خواهند شد و این موضوع خوشحالم میکند.
هیچوقت درگیر امروز نشدید و دوست نداشتید شهرت بیشتر و پول بیشتری از راه هنر کسب کنید؟
هنر واقعی هم امروز و هم فردا زنده است، در واقع هنرمند واقعی تلاش میکند برای فردا هم زنده باشد، امروز خودش و اثرش زنده هستند و فردا اگر خودش هم نباشد اثرش هست و جلوه میکند. فهم هنر جدی زمان میخواهد و عامه مردم نمیتوانند به همین راحتی آن را درک کنند. یک چیز دیگر را هم بگویم. من نمیگویم آثار دسته اولی که از آنها حرف زدیم، خوب نیستند اما معتقدم در برابر موسیقی جدی و علمی مثل خانههای یک طبقهای هستند که خیلی زیبا ساخته شده و گلکاری شدهاند اما در ساخت آنها از چوب و خاک استفاده شده و نمیتوانند ١٠٠ سال سرپا بمانند. موسیقی جدی انگار ساختمانی از جنس آهن و بتن است که میتواند سالهای سال بماند و فرو نریزد.
من اگر در چنین موقعیتی باشم خیلی غمگین میشوم. راستش درک اینکه به فرداهایی که شاید خدایی نکرده زنده نباشید، دلخوش هستید برایم سخت است.
(با خنده) شما هنوز جوان هستید. وقتی یک درخت قرار است میوه بدهد، باید برایش خیلی صبوری کرد. ممکن است با کارهایی که این روزها انجام میدهند یک میوه به طور مصنوعی سریع رشد کند، اما نمیتواند مزه خوب میوهای را داشته باشد که با صبر و حوصله روی درخت رشد کرده است. باید گذاشت میوه خودش برسد. یک مثال واضحتر بزنم. هیچ باغبانی نمیتواند خودش زیر سایه درختی که خودش کاشته بنشیند، میمیرد اما درخت که هست، سایه که دارد، همه سایه و میوهاش را میبینند… برای امروز زندگی کردن بدترین سرمایهگذاریای است که میشود انجام داد. برای امروز بودن معنی ندارد. امروز بالاخره تمام میشود. همه باید تلاش کنیم برای فردا زنده باشیم. مادر برای فردا بچه میآورد. برای فردا به بچهاش میرسد. همهچیز دنیا برای فرداست. در امروز همهچیز پیش پا افتاده است.
تصوری دارید از اینکه نان فردا چه طعمی خواهد داشت؟
همه ما افراد خیلی زیادی را در عرصههای مختلف هنر میشناسیم که نان فردایشان را میخورند. مثلا فردوسی یا حافظ نان فردایشان را میخورند. ولی یک آدمهای دیگری هستند نویسندگی میکنند و نان امروزشان را میخورند. شعر و آهنگهایشان فقط به درد امروز میخورد و فردا کسی آنها را به یاد ندارد. در نقاشی، مجسمهسازی و هر هنر دیگری هم این اتفاق را دیدهایم. بنابراین فکر میکنم نان فردا طعم بینظیری داشته باشد.
این درگیری شما با نان امروز و فردا از همان میل باطنی انسان برای جاودانگی سرچشمه نمیگیرد؟
نه. مگر در این دنیا جاودانگی هم وجود دارد؟
مثلا صد سال دیگر شما نیستید اما کارتان بررسی و اجرا میشود و مورد توجه قرار میگیرد. این جاودانگی نیست؟
اسم برای زندههاست نه مردهها. من که نیستم اسمم چه اهمیتی دارد؟ همین حافظ و فردوسی برای ما اسم هستند، اسمهایی که خودشان مهم نیستند، بلکه اثرشان مهم است. تاریخ ممکن است دهها و صدها انسان دیگر با این نامها داشته اما هیچ کدام زنده نماندهاند و نان امروز را نمیخورند. چرا؟ چون اثری نداشتهاند که آنها را نگه دارد و حفظ کند. خیلی مجسمههای زیبا در رم هست که ما اصلا نمیدانیم خالق آنها کیست اما ماندهاند. فردوسی چه شکلی بوده؟ اصلا اسمش فردوسی بود یا نبوده؟ حافظ چه زندگیای داشته؟ هیچ کدام اینها برای ما مساله نیست. مساله این است که اثری به نام شاهنامه دارد که زنده مانده و نام خالقش را هم با خودش حفظ کرده است. یا دیوان حافظ نام خالقش را از قرنها پیش به امروز رسانده است. واقعیت این است که ما میرویم، اما اثرمان میماند. مثلا هزار سال دیگر سمفونی من را بنوازند. من مردهام کسی چکناواریان را ندیده و فقط در حد یک اسم میشناسدش که روزگاری زندگی کرده و مرده اما سمفونی زنده است. من با اثرم زنده هستم و بدون اثرم میمیرم. اثرم بدون من هم زنده است. من وابسته اثرم میشوم نه او وابسته من. من تلاش میکنم تا اثرم به من نان فردا را بدهد، خودم که فردا نیستم…
اجازه بدهید کمی هم از نگاه شما به موسیقی حرف بزنیم. موسیقی از نگاه شما چیست؟
موسیقی زبان خداست، یک پدیده الهی است و برخورد با چنین پدیدهای دشواری زیاد دارد و باید برایش ظرایف زیادی را آموخت. به خاطر همین هم در موسیقی کلاسیک شما نمیتوانی نوازنده خوبی شوی مگر اینکه ١۵ تا ٢٠ سال آن ساز را خوب تمرین کرده باشی. موسیقی راه طولانی و کمدرآمدی است. یعنی همان وقت را بگذاری کاسبی کنی یا دکتر و مهندس شوی درآمد خیلی بیشتری داری. من برایش یک قصه هم دارم. بگذارید برایتان تعریف کنم. من همیشه با خودم میگویم مردم دنیا جمع شدند و خواستند بنای بلندی با همفکری هم بسازند و بروند بالا تا به خدا برسند. خدا هم برای اینکه مانع از انجام این کارشان شود، زبانهای آنها را متفاوت کرد تا نتوانند با هم حرف بزنند و همفکری کنند. اما بعد دیده نمیشود که این همه با زبانهای متفاوت از هم دور شوند، پس موسیقی را بهشان هدیه داد و گفت این زبان مشترک من و شما با هم باشد و بتواند میان شما با وجود داشتن زبانهای متفاوت ارتباط برقرار کند. یادتان باشد حرف میتواند دشمنی به وجود بیاورد اما موسیقی نه. موسیقی زبان خداوند و علم است. ٩٩ درصد علم و یک درصد هنر که یا الهی است یا زمینی. همیشه فکر میکنم شعر، موسیقی، نقاشی و همه هنرها را خدا یک جایی قایم کرده و هر وقت کسی را دوست داشته باشد، از این گنجینهاش کمی به او میدهد.
و شما را هم دوست داشته که بخشی از گنجینهاش را در اختیارتان گذاشته است.
ما آنقدر کوچک هستیم که نمیتوانیم خلق کنیم. قطرهای در اقیانوسیم. موسیقی، هنر و فرهنگ هدیه الهی است به مردم. من هم یک سربازی هستم خدا من را آفریده تا این کار را انجام دهم از خودم کاری به جا بگذارم.
شما از کنار مسائل و اتفاقات ساده و آرام میگذرید. برخلاف جریان اصلی که بین انسانها در حال حرکت است. دنبال خودنمایی یا برتری نیستید. این موضوع همیشه برای من جالب بوده است. واقعا هیچوقت دلتان نخواسته نوک قله بایستید و قویترین و مشهورترین آدم دنیا باشید؟
مگر قلهای برای ایستادن وجود دارد؟ هر کس دنبال چنین چیزی است اشتباه میکند. همیشه میگویم زندگی مثل دوی امدادی است. ما میدویم و میدویم، آخرش آنچه را به دست آوردهایم به نسل بعد و نفر بعدی که مقابلمان ایستاده میدهیم تا او مسیر را ادامه دهد. ما نمیتوانیم هیچوقت به طور کامل پیروز شویم بلکه میتوانیم در راه پیروزی زندگی کنیم. به پیروزی نمیرسیم اما میتوانیم پیروزی را یک قدم جلوتر ببریم که نسل بعد بهتر بدود.
نوک قله ایستادن برای آدمهایی است که این نکته را نفهمیدهاند و فکر میکنند قرار است پیروز نهایی باشند. زندگی با یک نفر شروع و تمام نمیشود. زندگی یک گردش است از نقطهای شروع میشود و نمیدانیم آخرین کسی که به آن نقطه میرسد، کیست.
نکاتی از مرد هزار چهره موسیقی ایران
با روی گشاد برمیگردد و جماعت حاضر در سالن را که با اجرای قطعهای کلاسیک دست میزنند رهبری میکند… مجددا برمیگردد ارکستر سمفونیک تهران را در مقام رهبر مهمان رهبری میکند. اما این امر باعث نمیشود که رهبری حاضران در سالن را رها کند. خیلی جدی آنها را با چوب رهبری میکند… امری که شاید برای برخی رهبران ارکستر چندان خوشایند نباشد که وسط اجرای یک قطعه جدی اما ریتمیک مخاطبان دست بزنند. اما برای لوریس چکناواریان این امر جذاب و حتی هیجانانگیز است. آخر قطعه هم رو میکند به سمت دستزنندگان حاضر در سالن و آنها را تشویق میکند؛ از ریتم دستهای منظم مردم راضی است.
لوریس چکناواریان بارها به کمک کودکان محک رفته است و داوطلبانه به اجرای موسیقی پرداخته و بخشی از عواید این کنسرتها را به کودکان محک تقدیم کرده است؛ او آثار خود را با هدف رساندن پیام زندگی به کودکان مبتلا به سرطان رهبری کرده است. او از نخستین هنرمندان موسیقی بود که به یاری کودکان سرطانی آمد و درباره این کار گفته است؛ «مهمترین و بهترین چیز در درمان بیماری، موسیقی و هنر است. محک تنها بیمارستانی است که به فرهنگ توجه کرده و متوجه شده بهترین داروی بچهها موسیقی است.»
*چکناواریان متولد ۱۳۱۶ در بروجرد است. او به همراه خانوادهاش به تهران آمد و همچنان بعد از گذشت سالها در همان محله کودکی خود و محله قدیمی پدری خود، زندگی میکند. با اینکه او به کشورهای زیادی سفر کرده است اما همچنان تهران و محله سیتیر را برای زندگی ترجیح میدهد.
لوریس خود را ایرانی میداند. چندی پیش او در جواب گزارشگر تلویزیونی صدای امریکا که از او پرسیده بود از اینکه یک اقلیت مسیحی در ایران هستید چه حسی دارید؟ به سرعت پاسخ داد: اقلیت خودتی من ایرانیام!
او در حال تدارک اجرای سمفونی عاشورا است: « از کودکی در میان دوستان مسلمانم بزرگ شدم و تمام آداب و رسوم و ایمان و تمدن اسلامی را مطالعه کردم. از بچگی راهم به زورخانه بود و هنگام محرم به کسانی که عزاداری میکردند، آب میدادیم و تمام موسیقیهای محرم را جمعآوری کردم. بعد از آن، پس از سالها توانستم سمفونی عاشورا را بنویسم تا سال ٩٧ آن را برای شما اجرا کنم.»
این آهنگساز و موسیقیدان کتابی با عنوان «خرستان» نوشته است: «اگر آدمیزاد در روز چند بار خریت نکند، آدم نمیشود! به علاوه، خرها هر روز که ما را میبینند، میگویند اینها دیگر چه کسانی هستند که روی دو پا راه میروند! خلاصه اینکه آنها هم ما را به چشم دیگری میبینند. آدم هیچوقت نباید خودش را جدی بگیرد بلکه باید کارمان را جدی بگیریم.»
لوریس چکناواریان در عمر هنری خود کارهای متفاوتی را تجربه کرده است و البته بازتابهای بسیاری را هم به دنبال داشته است. گاهی منتقدان او را تشویق و گاهی هم به او انتقاد کردهاند. اما هرچه هست او در سن ٨٠ سالگی همچنان فعال است و به بشریت، موسیقی، ایران عشق میورزد.
منبع: روزنامه اعتماد