گفتوگو با هلن گریمو | بخشِ دوم و پایانی
پیتر شلوئر | بهزاد هوشمند
پیتر شلوئر: ترجیح میدهید کنسرتهای تکنوازی برگزار کنید یا با همراهیِ ارکستر؟
هلن گریمو: اگر بخواهم حقیقت را بگویم، اجرای رسیتال خیلی سختتر است. مثلِ یک سفر میماند، باید به تنهایی از کوهها بالا بروی. یک تجربهی دشوار و تقریباً مذهبی است. معمولاً کنسرتهای همراه با ارکستر را ترجیح دادهام، چون یک عنصرِ انسانی در آن وجود دارد. حسِ تلاش همراه با دیگران برای یک هدفِ موسیقایی برایم جذاب بود، مثلِ اینکه همه در یک قایق هستیم. اما وابستگی به دیگران هم خطراتِ خود را دارد. مثلاً اینکه اشتیاق یا سطحِ ارکستر و رهبرِ آن چهقدر است. یا اینکه زمانِ کمی برای تمرین وجود دارد. به همین دلایل، روز به روز بیشتر به سمتِ اجرای رسیتال کشیده میشوم.
پیتر شلوئر: تمرکزِ شما بیشتر بر یک رپوارتوارِ محدود، اما بسیار سخت است. ممکن است دلیلِ این را توضیح دهید؟
هلن گریمو: وقتی جوان بودم، از مجموعهی آثاری که ویرتوزیتهی بالایی نیاز دارند لذت میبردم. اما حس میکنم که امروز مجذوبِ پایانناپذیریِ شاهکارهای موسیقی هستم. دیگر چندان به جنبههای مختلفِ خودِ ساز علاقه ندارم. امروز کیفیت برایم اهمیتِ بیشتری دارد. اگر یک اثر به قدرِ کافی خوب باشد، میتوانی برای همیشه با آن زندگی کنی. و هرچند تجدیدِ نظر در درکِ انسان از اثری مثلِ سوناتِ اپوسِ ۱۱۰ بتهوون آسان نیست، اما همین تجدیدِ نظرِ همیشگی مهمترین نکته برای من است. باید بتوانی از نگاهی که مثلاً در کنسرتِ قبلی ثابت شده که درست است، فاصله بگیری. مثلِ این میماند که عمداً دوباره به ناخودآگاهی برگردی. هر اجرا باید با اجرای قبلی متفاوت باشد. گیدون کرِمرِ ویولونیست بود که این را به من یاد داد. او گفت باید روی قطعه تامل کنی، و ببینی چه انتخابهایی برای نوعِ جملهبندی یا رنگآمیزیِ قطعه و دیگر جزییاتِ موسیقایی داری. زمانی که اولین بار با هم تمرین کردیم، در هر میزان دربارهی انتخابهای مختلف از من میپرسید. او جهانِ جدیدی بر من گشود. باعث شد که بتوانم نگاهِ روشنفکرانهای به قطعات داشته باشم. شاهکارهای بزرگ ابعادِ بیپایانی دارند که باعث میشود با کار کردن رویِ آنها، رشد کنی.
پیتر شلوئر: مخصوصاً آثارِ برامس به شکلِ ثابتی در زندگیِ موسیقاییِ شما حضور دارند. برامس را چطور پیدا کردید؟
هلن گریمو: ابتدا برایم سخت بود با او کنار بیایم، اما از همان زمان عمقِ خاصی در آثارِ او احساس میکردم. پیانو کنسرتوهای برامس جزو بهترین آثارِ رپرتوارِ پیانو هستند. پیانو کنسرتوی اول یک الماسِ کامل است. یک بیانِ کاملِ روحِ انسانی. من فکر میکنم موومانِ اول یک مرثیه است، موومان دوم نیایش است، و موومانِ سوم تقلای یک انسان در میانِ بحرانهایی که در زندگی تجربه میکند، و «کودا»ی پایانی شادیِ روحِ اوست. یک بیان بسیار شخصی از جهان در آن وجود دارد. موسیقیِ برامس به عمیقترین سیمهای درونِ من زخمه میزند. به نظرِ من او بهترین جانشینِ باخ و بتهوون است. او از هر آهنگسازِ رومانتیکِ دیگر، کلاسیکتر، ساختارگراتر و کمتر از همه خودبزرگبین است. من فکر میکنم علاقهی امروزِ من به بتهوون و باخ از برامس شروع شد. این یک فرآیندِ ناگزیر بود: من شروع کردم به ساختنِ پلهایی به سویِ گذشتهای که برامس در آن ریشه دارد. به ویژه دو عنصر در برامس برایم بسیار جذاب بود. یکی درکِ او از ریتم. ریتم در آثار او مثلِ ضربانِ قلب ثابت است. یک دوگانگی بینِ زمانِ واقعی و تجریدی وجود دارد، که باعثِ پیچیدگیِ بیانی میشود: پدیداری که با ایدهی متناقضِ «زمانِ بیزمان» میتوان بیان کرد. عنصرِ دوم، کیفیتِ کنایهآمیزِ احساساتِ برامس به گذشته است. هیچ نگاهِ نوستالژیکی ندارد. انگار به لحظهی زوال نگاه میکند، لحظهای که شرایطِ کمی بهتر به بدترین حالت سقوط کرد؛ و کیفیتِ تراژیکِ موسیقیِ او از همینجا میآید. همینطور جهانی بودنِ موسیقیاش.
پیتر شلوئر: آیا گرگها هم برای شما نمادِ چیزی جهانی هستند؟
هلن گریمو: قطعاً. شاید میلِ من برای چیزی فراتر از انسان مرا به سوی گرگها و همینطور موسیقی کشانده. ما انسانها هرچیزی هستیم به جز کامل! هستیِ ما در محدودیتهای بیپایان گرفتار است. احساساتِ ما بسیار محدود هستند. موسیقی یا هر هنرِ دیگر به احساساتِ اصلیِ انسان نیاز دارد. از این نظر، گرگها و موسیقی خیلی شبیه هستند. بیشترِ مردم این را درک نمیکنند. ریشهی هردو بخشِ زندگیِ من اصالت و کمال است. گرگها به من یاد دادند که اعتقاداتِ بومیانِ آمریکا را، که اساسش بر درکِ جنبههای معنویِ تمامِ طبیعت است، درک کنم. گاهی از من میپرسند که آیا خدا را باور دارم؟ من کاملاً به چیزی والا اعتقاد دارم، چیزی که ما جزئی از آن هستیم. بیشترین زمانی که به این ایده معتقدم، روی صحنه است، اما اینکه دقیقاً چه اعتقادی دارم برای خودم هم روشن نیست. حس نمیکنم که بهترین کنسرتهایم را تنها من اجرا کردهام. فقط حس میکنم خودم را در موقعیتِ پذیرش قرار میدهم، و بعد چیزی مرموز اتفاق میافتد. در موردِ موسیقی، فکر میکنم باخ کمکِ زیادی به خدا کرده، چون بدونِ موسیقیِ باخ، خیلیها وجودِ خدا را درک نمیکردند. موسیقی و گرگها همدیگر را کامل میکنند. آنها با هم زندگی مرا میسازند. به نظرم این یک افتخار است که زندگیام را با آنها میگذرانم.
پیتر شلوئر: یعنی بیشتر از اینکه زندگیتان با انسانها بگذرد، با گرگها و موسیقی میگذرد؟
هلن گریمو: رابطهی من و انسانها آمیزهای از علاقه، احترام و اعتقادِ عظیم به برخی افرادِ انسانی و بدبینیِ مطلق نسبت به گونهی انسان است. به عنوانِ یک گونه، ما احمق و کوتهبین هستیم. بیشترِ مردم چیزی بیش از زندگیِ حقیرشان را نمیبینند. وقتی اجرا تمام میشود، گاهی میبینم که تاثیری در تماشاگران به وجود آوردهام. قبلاً هیچ اهمیتی به آن نمیدادم. فکر میکردم تمامِ آنچه یک هنرمند ممکن است به مخاطبینش بدهد، برخلافِ یک دکتر یا یک وکیل، به قدری ناچیز است که تاثیری بر زندگیِ آنها نخواهد گذاشت. اما بعد نظرم کاملاً عوض شد. گاهی در کنسرتها لحظاتِ گذرایی به وجود میآید که انگار میشود پرواز کرد، یا لحظاتی از شهودِ بیواسطه رخ میدهد که ما به عنوانِ انسانِ متمدن فراموش کردهایم.
پیتر شلوئر: شما خودتان این نوع شهود را با گرگها تجربه میکنید؟
هلن گریمو: دقیقاً. اولین بار که این حس را تجربه کردم تازه به فلوریدا آمده بودم. همسایههای جدیدم در موردِ یک مردِ عجیب و خطرناک که نزدیکِ جنگل زندگی میکرد به من اخطار دادند: یک سربازِ پیرِ ویتنامی که یک گرگ نگه میداشت. یک روز اتفاقی همدیگر را دیدیم و با هم صحبت کردیم. معلوم شد که انسانِ بسیار خوبی است. عاشقِ موسیقیِ کلاسیک بود و یک آرشیوِ بسیار بزرگ داشت. در طولِ گفتوگویمان، آن گرگ به من نزدیک شد، در حالی که معمولاً از غریبهها میترسید. آن سرباز برایم از تلاشهای بینتیجهاش برای اهلی کردنِ او گفت. وقتی برای بارِ سوم آن گرگ را دیدم، اجازه میداد نوازشش کنم. آن مرد برایم توضیح داد که باید این ابرازِ علاقه را یک امتیازِ بزرگ بدانم. مدام زمانهای بیشتری را با آن گرگ میگذراندم. یک روز یک تکه گوشت آورد و کنارِ من خورد، در حالی که گرگها وقتِ غذا خوردن بسیار پرخاشگر هستند و از غذایشان محافظت میکنند. هر روز به هم نزدیکتر میشدیم. شروع به مسافرت برای شناختنِ گرگها کردم. در چند سمینار شرکت کردم، دورههایی که در باغِ وحش یا محیطِ طبیعی برگزار میشد را گذراندم و بعد، زمانی که حس کردم به قدرِ کافی میدانم، برای گرفتنِ مجوزِ نگهداری از گرگ اقدام کردم. آن سرباز گرگش را به من داد تا نگه دارم، و من هم برایش یک جفت پیدا کردم.
پیتر شلوئر: الآن چند گرگ دارید؟
هلن گریمو: سی تا. البته محوطهی خانهام امروز یک منطقهی محافظت شده است که مثلِ یک بنیادِ غیرِ انتفاعی اداره میشود. هدفِ این بنیاد تحقیق و آموزشِ همگانی است. زیستشناسها و روانشناسها برای تحقیق و بازدیدکنندگانِ خصوصی برای بازدید به بنیادِ ما میآیند. در آیندهی نزدیک یک پروژه هم دربارهی گرگِ مکزیکی که منقرض شده اجرا خواهیم کرد. آنها را اینجا پرورش خواهیم داد تا بعد در طبیعت رها کنیم.
پیتر شلوئر: مهمترین چیزی که از گرگها یاد گرفتهاید چیست؟
هلن گریمو: ما انسانهای متمدن همیشه در اندیشهی گذشته یا رویای آیندهایم. به همین دلیل است که هرگز خوشنود نیستیم. اما گرگها هر لحظه را تا نهایتِ ممکن زندگی میکنند، همانطور که ادیانِ شرقِ دور به پیروانشان میآموزند. با این نوع زندگی، خیلی بهتر میشود آن را درک کرد. ما باید درک کنیم که تمامِ آنچه داریم اکنون است، دقیقاً همین لحظه.
منبع: engarmag.com
گفتوگو با هلن گریمو | بخشِ اول