فیلمهایی که موسیقی دارند و فیلمهایی که موسیقی ندارند
مانی جعفرزاده
این که فیلمی موسیقی نداشته باشد به خودیِ خود نه خوب است نه بد، نه مولفهایست که فیلم را ممتاز کُنـَد وَ نه کاستیای را به نمایش میگذارد که از قدرِ فیلم کم کُنـَد. سلیقه است. امّا سلیقهایست که مثلِ هر سلیقهیِ دیگری گوشهیِ چشمی دارد – یا باید داشته باشد- به شیوهیِ روایتِ فیلم وَ نوعِ ساختاری که اثر بر اساسِ آن شکل گرفتهاست.
مادامی که ساختار وَ شیوهیِ روایتِ فیلم چُنین سکوتی را در ذاتِ خود پذیرا بودهباشد، فقدانِ موسیقیِ متن پذیرفتنیست وُ جا میافتد وَ در غیرِ این صورت طفره رفتن از حضورِ موسیقی لابد برآمده است از ادا وُ اطوار وُ شاید هم گاهی تقلیدی نامربوط.
موسیقیِ متن قسمتی از شأن رویا-گونهیِ سینِماست. مادام که فیلمِ سینِمایی در مقامِ رویا وَ بیرون از واقعیّتِ عینی وُ ملموسِ زندگی روزمره چهره میکُند، میتواند وُ شاید حتّا ناگزیر است که موسیقی داشته باشد. مثالهایاش هم خُب یکی دوتا که نیست؛ تمامِ تاریخِ سینِما پُر است از فیلمهایی که قسمتی از رویاهایِ فراموشناشدنیِ نسلها را ساختهاند وُ البتّه بخشی از معنا وُ خاصیّتشان را هم مرهونِ موسیقیهایشان هستند.
اما از یک جایی به بَعد – که حالا خیلی هم نمیشود خط کش گذاشت وُ تعیین کَرد که درست کجایِ تاریخ سینِما، چون در نقطههایِ مختلفِ تاریخِ سینِما پراکنده است – فیلمسازانی پیدا میشوند که تصمیم میگیرند سینما را از رویا بدل به واقعیت کُنند. مستند میشوند یا آنقدر به مستند نزدیک میشوند تا تماشاگر را متقاعد کُنند که به تماشایِ “خودِ” زندگی نِشسته است وَ این روایتی یا قصهای یا شبحی از عینیّتِ رخ-دهندهی هر روزهاش نیست، بل خودِ آن عینیتیست که هر روز رخ میدهد یا ممکن است رخ بدهد. این است که به تبعِ زندگی، این جور فیلمها هم پرهیز میکُنند از به کار بردنِ موسیقیِ متنی که توجیهِ عینی در صحنه ندارد. وقتی کسی در خیابان قدم میزند اگر رادیویی یا دستگاهِ پخشِ موسیقیای به همراه نداشتهباشد که از آن موسیقیای به گوش برسد، یا نوازندهیِ دورهگردی آن دور وُ برها نباشد، آن لحظه از زندگیاش نمیتواند موسیقیمند باشد. پس فیلمسازانی پیدا میشوند وَ این بدیهی را اساسِ فیلمِ واقعگرایشان میکنند وَ به کار نبستنِ موسیقیِ متن را در کنارِ نزدیک کردنِ زمانِ اتفاقها به زمانِ واقعی در زندگی، بدل میکُنند به مولفهای که تا به امروز از عنصرهایِ شناخته شدهیِ این جور سینِماست.
اگرهم در صحنهای موسیقی لازم است، توجیهِ حضوری برایاش مییابند، رادیویی، دستگاهِ گرامافونی، ضبطِ صوتی، یا شاید صدایِ آواز یا نواختنِ یکی از شخصیتها وَ یا شاید مثلِ آن صحنهیِ درخشان از فیلمِ ” باد هرجا بخواهد میوزد” ساختهیِ «روُبِر بِرِسوُن» که زندانبان در راهرویِ زندان قدم میزند وَ دستهکلیدش را – که کلیدِ قفلِ سلولهاست – میکـِشد رویِ نردهها. صدایِ دستهکلید وَ برخوردش با نردهها که چیزی میانِ صدایِ هارپ وُ زایلوُفوُن است حسِّ صحنه را میسازد وُ معنا را با قدرت وُ استحکامِ بیبدیلِ یک قطعهیِ موسیقیِ فیلمِ درخشان منتقل میکُند.
تا این جایِ کار نهتنها مشکلی وجود ندارد بلکه میتوان بخشی از تجربههایِ «اِفِکتیو»-ِ جایگُزینِ موسیقیِ متن در فیلمها را حتّا به عنوانِ خدمت به تاریخِ موسیقیِ تجربیِ جهان هم به شمار آورد.
مشکل از جایی آغاز میشود که کلیشهها جایِ خلاقیّت را میگیرند وَ فیلمهایی میکوشند ظاهری عمیق وُ روشنفکرانه بگیرند که در بسیاری وقتها چندان هم عمیق وُ روشنفکرانه نیستند، ریتمِ کـُند را در کنارِ نفیِ موسیقیِ متن مثابهِ کلیشهای که قرار است مخاطب را به یادِ فیلمهایِ موفّقی با این ویژگیها بیاندازد میگذارند وُ امید دارند که جواب بگیرند وَ خـُب نمیگیرند وُ فقط اعصاب خـُرد میکُنند.
امید که اینجور فیلمها بهیادمان بیاورند که بخشِ وسیعی از بهترینهایِ تاریخِ سینما موسیقی داشتهاند وَ ساختهیِ کارگردانهایی بودهاند که موسیقی را خیلی خوب میشناختهاند : بونوئِل، تارکُوفسکی، فون تریِر، کوُروُساوا، بِرگمان، هیچکاک، آنگلوپولُس، بیضایی، حاتمی، تقوایی وَ… گمان نمیکُنم لازم باشد این فهرست را ادامه بدهیم .
مخلصِ کلام آنکه بدیهی ست هر فیلمی که موسیقی ندارد وَ ریتمِ کُند وُ کِشدارش تویِ چشم میزند، شاعرانه نیست،عمیق نیست وَ مخاطب خاص- پسند را همراه نمیکُند. حتّا اگر نمونههایِ موفّقی با این مشخصات هم کم نباشد.