استراوینسکی: آنطور که خود را میبینم
ایگور استراوینسکی | برگردان: بهزاد هوشمند
از من پرسیدید در چه شرایطی بیست و پنج سالِ پیش آهنگسازی را شروع کردم. آن زمان، استادانِ بزرگِ زندهی روس، آلمانی و فرانسوی-اشتراوس، ریمسکی-کورساکف و دبوسی-اولین منابعِ الهامِ من بودند؛ و همینطور پدرم، که یک خوانندهی بزرگِ باس بود، و شاید به اندازهی چالیاپین مشهور میشد، اگر روسیه را ترک میکرد. اما هیچ چیز نمیتوانست او را وادار به ترکِ کشورش کند. اینطور بود که من در فضایی موسیقایی بزرگ شدم، و یک تواناییِ طبیعیِ تبدیلِ احساسات به موسیقی و اشتیاقِ فراوان برای آموختنِ تکنیک را به ارث بردم.
من آهنگسازی را نزدِ ریمسکی-کورساکف یاد گرفتم، و او از همان روزهای اول، بر اهمیتِ کارِ منظم تاکید میکرد.
او میگفت: «هرگز منتظرِ الهام نمان، بلکه هر روز صبح، چه دوست داشتی یا نه، آهنگسازی کن. و اگر در طولِ یک روز، هیچ دستاوردی نداشتی، هرگز دلسرد نشو: مطمئن باش که فردایش ایدهها به سویت سرازیر میشوند.» و من همیشه به این نتیجه رسیدهام که این روشِ کارِ منظم، بهترین روش است.
این روزها، که زمانِ زیادی را به اجرای قطعاتم برای مردم میگذرانم، زندگیام به دو قسمت تقسیم شده است. وقتی در خانهام، هر روز صبح آهنگسازی میکنم و زندگیِ آرام و منظمی دارم؛ وقتی برای اجرا و دیدار با مردم مسافرت میکنم، همه چیز آشفته میشود و آهنگسازی را به کلی کنار میگذارم.
آیا موسیقیِ دیگران را هم در کنارِ موسیقیِ خودم اجرا میکنم؟ خوب، حس میکنم یک هنرمند برای کسبِ رضایتِ کامل، باید تخصصیتر کار کند؛ و به همین دلیل ترجیح میدهم کارهای آهنگسازانِ کلاسیک و معاصری را بیاموزم و بنوازم که به روحِ موسیقیِ خودم نزدیک هستند.
مردم همیشه به من میگویند: «ما پتروشکا و پرندهی آتشین را خیلی بیشتر از کارهای اخیرتان دوست داریم. چرا همان مسیر را ادامه ندادید؟» اما جدای از این حقیقت که وقتی از آنها میپرسم که منظورشان از «همان مسیر» چیست، هیچکدام پاسخی ندارند که بدهند، باید به یاد داشته باشید که من پتروشکا و پرندهی آتشین را بیست و دو سال پیش نوشتهام. آن زمان خیلی جوان بودم، و مثلِ هرکسِ دیگر، وقتی پیر میشوم، مسائلِ موسیقاییِ جدیدی برای حل کردن و راههای جدیدی برای بیانِ راهِ حلها پیدا میکنم. فراموش نکنید که مردم امروز از پتروشکا و پرندهی آتشین و حتیپرستشِ بهار(اگرچه منتقدها هنوز به آن قسم میخورند!) لذت میبرند، چون به آنها عادت کردهاند و با شنیدنِ مداوم، یاد گرفتهاند که به آنها گوش دهند؛ ولی در اولین اجرا، همین آثار که جدید و ناآشنا بودند، سببِ به وجود آمدنِ مباحثه و مجادلهی بیشتری نسبت به آثارِ امروز شدند.
منتقدها مدام میگویند: «استراوینسکی تدریجاً پیشرفت نمیکند، بلکه از این شاخه به آن شاخه میپرد.» رفقای بیچارهی ما درک نمیکنند که هیچ پیشرفتِ تدریجی، آنطور که آنها فکر میکنند وجود ندارد؛ رشدِ تدریجیِ یک گیاه را فقط میشود زیرِ میکروسکوپ دید! اما باز چون یک روز پرندهی آتشین را مینویسم، یک روز ویلن کنسرتو را، روزِ دیگرآپولو را و یک روز دوئو کنسرتان را، میگویند من «میپرم». این سوء تفاهم من را خسته میکند، چون من نمیپرم؛ فقط در هر کارِ جدید، من مسائلِ جدیدی برای حل کردن دارم، و از عناصر تازه و معمولاً سازهای متفاوتی استفاده میکنم.
مثلاً، بعد از نوشتنِ ویلن کنسرتو، شدیداً به مطالعهی نقشِ ویلن در موسیقیِ مجلسی علاقهمند شدم، و ایدهی دوئو کنسرتان که به تازگی آن را به همراه دوشکین ضبط کردم، متولد شد. برای سالها، ایدهی ترکیب آکوردهای پیانو با آکوردهایی که به وسیلهی سازهای زهی به وجود میآیند، به نظرِ من صدای ارکستر مانندی میساخت که هرچیزی بود به جز خوشایند. برای حلِ این مشکل، در نهایت ناچار شدم تعدادِ سازها را به حداقل برسانم-فقط دو ساز، که به نظرم صدایشان بسیار نابتر از صدای یک پیانو و تعدادِ زیادی سازِ زهیست. پس چرا این را به عنوانِ یک «پرش» از ویلن کنسرتو میبینند؟ اینها فقط با هم متفاوتند، همانطور که برای یک وعدهی غذایی میوه میخورم، برای وعدهی دیگر استیک و برای وعدهی بعدی کیک. هیچکس ایرادی نمیگیرد، و همه درک میکنند. من علاقهای به بحث با منتقدها ندارم، اگر آنها همیشه مشغولِ توضیح دادنِ چیزهایی که خودشان هم نمیفهمند، نباشند! مردم تلاش میکنند چیزهایی را بیان کنند که فقط خودم میتوانم بیان کنم. منتقدها مدام میپرسند: «چه چیزی استراوینسکی را مجبور میکند که این یا آن کار را بکند؟» اما هرگز پیش نمیآید که فکر کنند همیشه دلیلی برای کارهای من وجود دارد، یا به خودشان بگویند: «استراوینسکی هدفهای مشخصی برای نوشتنِ این قطعه دارد. آن هدفها چه هستند و آیا استراوینسکی در رسیدن به آنها موفق شده؟»
بسیاری از مردم، گرفتارِ این ایده هستند که من علاقهای به بیان احساسات در موسیقیهایم ندارم.
آنها کاملاً اشتباه میکنند.
احساسات در موسیقیهای من جریان دارند. من درکشان میکنم، و برای کسانی که نمیتوانند آنها را حس کنند، تنها توصیهی من مراجعه به روانپزشک است!
شنوندهها همیشه آمادهاند که یک موسیقیِ «جدید» را که پر از انواعِ احساسات و ملودیهایی که به آنها عادت کردهاند و در اولین برخورد کشف میکنند نیست، محکوم کنند. من فکر میکنم که این افراد، پیش از آغازِ نقد، باید به یاد بیاورند که گونو هم محکوم میشد که موسیقیِ بدونِ ملودی مینویسد، و همین اتهام متوجهِ واگنر و دبوسی هم بود.
برای یک مخاطبِ موسیقیِ معمولی همیشه دشوار است که موسیقیِ جدیدِ دورانِ خود را درک کند، و با احساسات و ایدههای ملودیکِ هر آهنگسازِ جدیدی که حرفی نو برای گفتن، و روشی تازه برای گفتنِ آن حرفها داشته باشد، همراه شود. فقط در سالهای اخیر است که عواطفِ ذاتیِ موسیقیِ موتسارت به واقع درک شد، هرچند آن عواطف همیشه برای کسانی که گوشهایی برای شنیدن، و قلبی برای فهمیدن داشتند، وجود داشت!
اما میترسم که تعدادِ چنین افرادی به جای بیشتر شدن، مدام کمتر شود. با وجودِ اینکه موسیقی هرگز مانندِ امروز در دسترس نبوده است، قشرِ عظیمی تبدیل به شنوندگان تنبلی شدهاند که فقط دوست دارند موسیقیِ آشنا در نوع و فرم را بشنوند؛ کسانی که از اصالت و تجربیاتِ جدید در موسیقی میترسند. امکانِ شنیدنِ موسیقی با فشردنِ سادهی یک دکمه، باعثِ تقویتِ نوعی طرزِ تلقیِ سطحی از موسیقی شده است که بنیانهای آن را تهدید میکند. در روزگارِ گذشته، خانمهای جوان در مهمانیهای عصرانهشان در اتاقِ پذیرایی پیانو مینواختند. امروز، فکر میکنم هنوز مهمانیهای عصرانه برقرار است، اما پیانویی در کار نیست و رادیو مهمانان را همراهی میکند!
من قطعاً یک خانمِ جوان را که خیلی بد پیانو میزند به کسی که فقط گوش میکند ترجیح میدهم. آنهایی که خودشان موسیقی خلق میکنند بهتر میفهمند، و آنهایی که بهتر میفهمند بهتر گوش میکنند. و ما هرگز جهانی نخواهیم داشت که در آن موسیقی به راستی درک شود، موردِ احترام باشد و ستایش شود، مگر آنکه که شنوندگان بارِ دیگر فعال باشند-فعال نه فقط به معنای اجرای موسیقی، بلکه به معنای تلاشِ مداوم و شدید برای درکِ آنچه به آن گوش میدهند.
منبع: وبسایت انگار