مجید وفادار و موسیقی ترانه های فراموش نشدنی(1291-1357) SAAZBUZZ

مجید وفادار و موسیقی ترانه های فراموش نشدنی(1291-1357)

اسماعیل جمشیدی

مجید وفادار را اولین بار (مهرماه 1340) در یک مجلس عروسی (عروسی یکی از دریانی های تاجر چای در بازار تهران) از نزدیک دیده بودم که با چه شوری ویلن می زد و ارکستر خودش را رهبری می کرد. آهنگ هایی که ساخته بود شهرت عام داشت.
آن روز ها من به عنوان میرزا در حجره یکی از دوستان پدرم در سرای شیخ جعفر بازار کار می کردم و به همین اعتبار آقای دریانی که طرف تجاری حجر ۀ ما بود مرا به جشن عروسی خودش که در یکی از خانه های بزرگ نزدی کخیابان نادری بود دعوت کرد.
مجید وفادار خیلی مظلوم و در عالم خودش بود هرچه پوران (خواننده) و یا میهمانان از او می خواستند انجام می داد، به نظرم مجید وفادار به عنوان یکی از مشهورترین و معتبرترین آهنگسازان و استاد موسیقی نباید چنین تسلیم خواننده اش می شد.
آن شب من جوانی نوزده ساله بودم که دلم برای موسیقیدان بزرگی چون وفادار سوخته و نسبت به این هنرمند احساسات رقیقی داشتم، خاطره آهنگ «مرا ببوس » را که گلنراقی خوانده بود و آهنگ های دیگرش در من بود.
ده یا پانزده سال بعد از این دیدار، ژاله علو از طریق مدیر مجله سپید و سیاه از من خواسته بود درباره یکی از مشهورترین خوانندگان چند سال پیش به نام «پروانه » که اکنون فلج و زمینگیر شده بود مطلبی بنویسم، تا توجه جامعه جلب شود و کمک کنند روزگارش بهتر شود.
پروانه از خوانندگان محبوب دوران کودکی و نوجوانی ام بود، بخصوص از آهنگ «شب های تهران » او خاطرات بسیار داشتم، اولین بار که این آهنگ را از گرامافون همسایه و بعد بلندگوی «سینما فرهنگ » شهرمان شنیدم چنان مجذوب آن شدم که صفحۀ آن را خریدم و گاه (دور از چشم) در گرامافون همسایه مان می گذاشتم و گوش می کردم، بسیار مایل بودم برنامه او را از نزدیک ببینم، می گفتند هر شب در کافه ها و کابار ه های تهران برنامه اجرا می کند. حالا همان پروانه، بی آنکه برنامه اش را از نزدیک دیده باشم، بی آنکه با شکوه و عظمت در روی سن به چشم آید، زنی شده بود پیر و شکسته و روی ویلچری جابه جا می شد. ژاله هنرمند قدیمی تئاتر و رادیو با احساسات خاصی به من گفته بود:
آقای جمشیدی، شما را به خدا یک کاری بکنید این زن از تنهایی و فقر نجات پیدا کند، تا همین چند وقت پیش پروانه را اهل هنر و اهل دل مثل بت می پرستیدند حالا به کنج فراموشی افتاده و از تنهایی دارد دق می کند.
پروانه هم مثل ناصر ملک مطیعی که هنرپیشه خاطرات دوران کودکی من بود این شانس را داشت که در موقعیت تازه (کار در مطبوعات) توجه بیش تری به او داشته باشم، چه اینکه برای پروانه که اول قرار بود گزارش دیدارم را در یک شماره بنویسم، ولی وقتی برا ی اولین بار در آپارتمان محقرش در یکی از کوچه های خیابان سعدی همراه ژاله پای صحبتش نشستیم و او بخشی از زندگی گذشت هاش را برای من تعریف کرد به نظرم آمد این زندگی جای کار دارد و بهتر است برای گرفتن نتیجه قطعی به یک شماره اکتفا نکنم، مخصوصاً که شرح زندگیش جذابیت های یک گزارش پاورقی در یک مجله هفتگی پرتیراژ را داشت. پروانه هم مثل قمر، قربانی دست و دلبازی دوران شکوه و اوج خود شده بود، او هم در پیری فلج و خانه نشین و در نتیجه گرفتار فقر بدی شده بود، طوری که می بایست با قلم و قدم خود، کاری کنم که هنردوستان و مشتاقان سینه چاک گذشته اش سری به او بزنند و حالی از او بپرسند.

در همان اولین دیدار و گفت وگو، پروانه چند بار از مجید وفادار یاد کرد و گفت اولین خواننده ترانۀ «مرا ببوس »، ساخته مجید وفادار، بوده است. شنیدن این خبر برای من جای تعجب داشت، در آن سال ها (اواخر دهه چهل و اوایل پنجاه) «مرا ببوس » یکی از مشهورترین آهنگ های روز بود و من خوانندۀ آن را مردی به نام گلنراقی می دانستم که می گفتند از تجار بازار است و از شهرت فراگیر همین یک آهنگ چنان ترسیده که دیگر نتوانسته یا نخواسته آهنگ دیگری بخواند.وقتی از پروانه خواستم تأکید کند اولین خواننده آهنگ «مرا ببوس » بوده و از خانم ژاله هم با اشاره خواستم که این خبر را تأیید بکند، پروانه با حالت زن های کافه ای گفت: «زکی سه، آقاروباش، اشتباه چی چیه، همه می دونن این آهنگو اول بار من خوندم، اصلاً اون وقتا با آقامجید کار می کردم، خودش واسه من شعر و آهنگ جور می کرد، سر اجرای همین مرا ببوس وقتی یه تیکه اش رو خارج خوندم آقا مجید چنون عصبانی شد که با آرشه ویلنوش زد به دهنم و از لبم خون اومد، لامصب گریه ما رو درآورد آخرش هم راضی نشد. »

یکی دیگر از آهنگ های بسیار پرطرفدار مجید وفادار در دهه چهل آهنگ «گل اومد بهار اومد » بود که با صدای پوران از رادیو پخش شد، این آهنگ چنان مورد توجه خاص و عام قرار گرفته بود که تا ماه ها، و بلکه سالها آهنگ روز کوچه و بازار و جشن ها شده بود، در مجموع بسیاری از آهنگ های مشهور و خاطره انگیز رادیو، از بدو تأسیس تا دهه پنجاه، که مورد توجه خاص مردم کوچه و بازار قرار گرفت را مجید وفادار ساخته بود.
اوایل پاییز 54 که در گروه گزارش مجله اطلاعات هفتگی کار می کردم به فکرم رسید به دیدار این مرد پرکار موسیقی بروم، به نظرم آمد حرف های این آهنگ ساز برای خوانندگان این مجله جالب و جذاب خواهد بود، موضوع را به روال همیشگی با ارونقی (سردبیر) در میان گذاشتم که استقبال کرد، بلافاصله دست به کار شدم و گزارش دیدار پر و پیمانی آماده شد، اما متأسفانه به علت طولانی بودن نوشته من، فوری چاپ نشد و این از موارد نادر کار من در مطبوعات بود، معمولا سردبیری مثل ارونقی در چاپ گزارش هایی که تهیه می کردم و مصاحبه هایی که انجام می دادم معطل نمی کرد، مجله ای مثل اطلاعات هفتگی که بیشتر به گزارش ها و مصاحبه ها توجه داشت قاعدتاً نباید چنین خوراک مناسبی را زمین می گذاشت که گذاشت، البته یک دلیلش طولانی بودن مصاحبه بود که می بایست در دو سه شماره چاپ می شد، یا ترتیب چاپ در یک شماره را پ(به طور خلاصه) امکانات فنی و محدود شدن تنوع مطالب به وجود می آورد. در مورد این مصاحبه امکانات فوری به وجود نیامد هرچه بود وقتی روز سه شنبه نهم اسفند خبر مرگ این آهنگساز قدیمی از رادیو به گوش رسید ارونقی با دستپاچگی گزارش را از کشوی میزش بیرون آورد و در اولین شماره آمادۀ چاپ، منتشر کرد.

از خاطرات تلخ من در تمامی سال های کار در مطبوعات یکی همین دیر چاپ شدن مصاحبه مجید وفادار است ، بیشترین هدف من از وقت گذاشتن روی این کار، شادکردن او در زمان زنده بودن او بود، در آن سالهای تنهایی و بیماری چاپ آن مصاحبه می توانست در روحیه اش تأثیر خوبی بگذارد، در واقع من با همین هدف به سراغش رفته بودم، اگر می دانستم او به زودی دنیا را ترک خواهد کرد حتماً برای چاپ، چانه زنی می کردم و از نفوذ خود استفاده می کردم که چنین نشد.

مجید وفادار را تلفنی پیدا کردم و موضوع مصاحبه را در میان گذاشتم، بسیار خوشحال شد و قرار دیدار را در منزلش گذاشتم.
بعدازظهر یکی از روزهای آذرماه سال 54 همراه محمد ذبیحیان، عکاس مجله، وارد یکی از خانه های قدیمی )به اصطلاح امروزی ها کلنگی( خیابان گرگان شدیم. همسرش بسیار خوشحال در گشود و ما را به اتاق مجید راهنمایی کرد، در کنار منقلی که قوری چای زیبایش جلب توجه می کرد نشسته بود تا ما را دید از روی زمین بلند شد و تواضع کرد، تمام وسایل پذیرایی از قبل فراهم شده بود، انواع میوه، و اشربه و تدخین که اهلش نبودم، آنچه که اهلش بودم شنیدن شرح زندگی مردی بود که بیش از 400 آهنگ ساخته بود و در این زمینه شهرتی سزاوار داشت،

مجید وفادار در بیان شرح زندگی اش(که تاکنون ندیدم در جایی چاپ شده باشد)چنین گفت:
… بنده به طور دقیق در 28 اسفند 1291 در سرچشمه تهران متولد شدم، پدرم ناظم مدرسه آمریکایی ها بود ، در همین کالج درس خواندم روزگارم عادی بود تا اینکه روزی گذرم به سینما فانوس خیابان علاءالدوله که تنها سینمای تهران بود افتاد، این سینما فیلم های صامت نشان می داد، سنم از ده سال که بالا رفت احساس کردم از موزیک خوشم می آید و از شنیدن صدای سوت و حتا از شنیدن صدای زنگ مدرسه که با چکش روی آهن آویزان می کوبیدند خوشم می آید، در سینما فانوس برای اولین بار یک پیانو را از نزدیک دیدم و صدای سحرانگیز و جادویی اش را شنیدم، صدایی که تمام وجودم را به لرزه انداخت، یادم می آید آن وقت ها تفریح بچه های تهران خوردن بستنی در مغازه لقانطه در میدان بهارستان بود، پدرم هروقت می خواست برای تفریح مرا به لقانطه ببرد گریه می کردم و می خواستم به جای بستنی مرا به سینما فانوس ببرد تا صدای پیانو بشنوم.
چشم من با دیدن پیانو و گوش من با صدای پیانو به دنیای موسیقی رفت و حال دیگری پیدا کردم، به مدرسه که رفتم این دنیا به طور خاصی زنده شد، برای اینکه در مدرسه مان کلاس سرود داشتیم، در این کلاس خانم دکتر جردن پیانو می زد، برای من هیچ چیز مدرسه لذ تبخش تر از کلاس پیانوی خانم دکتر جردن نبود.
تازه در خیابان ناصرخسرو تئاتر ایران دایر شده بود که در آن چند کاکاسیاه می آمدند و نمایش می دادند، در این نمایش کسی بود که در بین صحنه ها زنگی را به صدا در می آورد و یک نفر دیگر کمانچه می کشید، رفتن به این تئاتر و تماشای کمانچه کشی موجب شد بیش تر با موسیقی آشنا شوم، ابتدا صدای سازی را که می دیدم و می شنیدم زود یاد می گرفتم و در خانه سعی می کردم با ابزاری آن صدا را تکرار کنم.
این تکرارها خیلی زود قطع شد، چرا که مادرم سخت مخالف بود، او از شنیدن این سروصداها خوشش نمی آمد گناه می دانست و نفرینم می کرد اما پدر برعکس مادر، تو ذوقم نمی زد، عشق به موسیقی چنان در من نفوذ کرده بود که گرسنگی و تشنگی در من اثر نداشت، همه ی وجود من در موسیقی خلاصه شده بود، نیاز به سازی داشتم که در اختیارم باشد و شب و روز بنوازم و لذت ببرم. به خاطر این عشق مدتی گچ خوردم تا مریض بشوم و دکترها به پدر و مادرم و مدرسه بگویند که این بچه عاشق موسیقی است، شفای او با موسیقی است نیاز به نوازش ساز دارد، موفق شدم چون آقای جردن به فکر نجات من افتاد و اجازه داد که از پیانوی مدرسه استفاده کنم، ولی برای نواختن پیانو بسیار ضعیف بودم، جثه ام ظریف و نحیف بود، دکتر جردن چاره کار را در ویلون دانست، برای اولین بار از دست او ویلن گرفتم و نواختم و غرق در لذت شدم، چندی بعد پدرم مرا به کلاس حسین اسماعیل زاده معلم کمانچه برد تا ردیف های ایرانی را نزد این استاد بیاموزم، یادم می آید هر وقت می خواستم به کلاس این استاد بروم لباده می پوشیدم و کمانچه را زیر لباده قایم می کردم، چون مردم مذهبی سرچشمه و پامنار با موسیقی مخالف و دیدن ساز دست یکی از بچه های محله را گناه می دانستند و طعن و لعن می کردند، اما من گوشم به این مخالفت ها بدهکار نبود ، راهی می جستم که به عشق و امید زندگیم یعنی موسیقی برسم.

در همان ابتدای دوران یادگیری موسیقی با رضا محجوبی آشنا شدم، محجوبی وقتی علاقه و استعداد مرا دید خیلی زیاد تشویقم کرد، پس از مدتی مبصر کلاسش شدم، آن روزها هنوز استاد رضا محجوبی دیوانه نشده بود و پریشان حالی نداشت، شوق و ذوق زیادی داشت شاگرد تعلیم بدهد و شاگردهای با استعداد را تشویق م یکرد، ی کروز به من گفت: آقامجید تو خیلی زود از کلاس من مرخص می شوی، دیگر احتیاج به استاد نداری، چون هرچه می دانستم یاد گرفتی.

در همین اوان، حین تحصیل پدرم فوت کرد، بعد از فوت پدر من باید نان آور خانواده می شدم، دکتر جردن مشکل مرا دانست و به کلاس شبانه برد تا هم درس بخوانم و هم کار کنم و خرج خانواده بدهم، اولین شغلی که به دست آوردم کار در بیمارستان بود.
اوّلین مزد کار در بیمارستان به دستم رسید ، هفته ای دو شب کشی کشبانه داشتم، این برای من سخت بود که تا صبح بدون ساز باشم. شب ها از راه کانال آب، بیمارستان را ترک می کردم و سراغ ویلون می رفتم، دکتر جردن وقتی فهمید خیلی ناراحت شد. به او نگفتم که کجا فرار می کنم تا اینکه ویلونم را توقیف کرد و ناچار به اعتراف شدم، به او گفتم: پس از فرار از بیمارستان سراغ ویلون می روم و می نوازم و لذت می برم و آرام می گیرم، هیچ کاری، جز نواختن ویلون، را دوست ندارم.
در این دوره که صحبتش را می کنم تهران سه یا چهار سینمای درجه یک داشت که فیلم های صامت نشان می دادند، یک شخصی [مردی] به عنوان مترجم وسط سالن راه می رفت و داستان فیلم را تعریف می کرد، همراه او نوازنده ای ویلون می زد تا مشتری سینما داستان را بهتر بفهمد و لذت ببرد، بعد از افتضاح فرار از بیمارستان، ادامه کار در آن شغل ممکن نشد و من با تلاش و دوندگی کار نوازندگی در سینمای معروف داریوش را به دست آوردم، کارم این بود که در صحنه های کتک کاری فیلم تند بنوازم. دعوا که تمام می شد آرام می نواختم، شبی هشت قران مزد می گرفتم، به این ترتیب باز هم توانستم روزها به مدرسه بروم و شب ها کار کنم و درآمدی داشته باشم، کار شب البته سخت بود اما چاره نداشتم، نواختن ویلون لذتی داشت و مشقت زندگی کم تر می شد، تا اینکه لقانطه (همان بستنی فروشی معروف) مرا دعوت به کار کرد ، لقانطه برنامه هایش سرشب شروع و زود هم تمام می شد ، و می توانستم مدت بیش تری استراحت کنم، در همین دوره برادر بزرگم فوت کرد و زندگی مالی ما سخت تر شد، ضمناً دوره کالج را با موفقیت گذرانده تحصیل من تمام شد، توانستم در سال 1315 کارمند شرکت قماش بشوم با حقوق ماهی 48 تومان که در آن زمان با این پول می توانستم نسبتاً راحت زندگی کنم از پس هزینه خانواده ام که تنها نان آورشان بودم برآیم، این وضع ادامه داشت تا رادیو آمد.

مجید وفادار در بخش دیگری از خاطراتش به چگونگی ورود به رادیو تهران پرداخت و گفت:
یک روز استاد حسینقلی مستعان نویسنده مشهور آن روزگار و رئیس وقت رادیو تهراناز من و برادرم، حمید وفادار که او هم چون من وارد کار موسیقی شده بود، خواست که برای رادیو ارکستری تشکیل بدهیم، این پیشنهاد را با وجود اینکه درآمدی نداشت پذیرفتیم و ارکستر برادران وفادار را همراه با خانم روحبخش )خواننده( ساختیم، خانم روحبخش با آهنگ هایی که برایش می ساختم خیلی زود مشهور شد، برنامۀ ما روزهای جمعه ساعتی که بعدازظهر به طور زنده در محل ساختمان رادیو اجرا می شد، در ارکستر ما خادم میثاق با پیانو، سلیم فرزام با قره نی، یوسف کاووسی با تار و عود، مهدی قیاسی با ضرب همکاری می کردند، وقتی کار ما گرفت و استقبال شد از حسین قوامی خواستم آواز بخواند، خوب به خاطر دارم آقای قوامی مایل نبود با اسم حقیقی اش بخواند، این کار را بد می دانست، اصولاً در آن روزگار اشتغال به موسیقی برای خانواده های محترم بد بود. با مرحوم خالقی صحبت شد و ایشان اسم مستعار فاخته ای را انتخاب کرد، صدای او نیز مشهور شد، بعد از حسین قوامی ناهید سرافراز را آقای کریم فکور و مرحوم احمد دهقان به من معرفی کردند، آن روزها پرویز خطیبی فیلم دستکش سفید را می ساخت، از من خواسته بود چند آهنگ برای صدای ناهید سرافراز که هنرپیش ۀاول این فیلم بود بسازم که ساختم. همکاری ما دو نفر زیاد طول نکشید، تا اینکه مرحوم پرخیده وارد گروه ما شد و برای اجرای کنسرت به آبادان رفتیم. در اینجا می خواهم از آقای بدیع زاده که ماشاءاله هزار ماشاءاله هنوز سرحال هستند(1) حرف بزنم، چون این هنرمند زمانی از بهترین خوانندگان کشورمان بود، پیشکسوت هستند، سختی های زیادی تحمل کردند تا راه برای جوانان باز شد. با بدیع زاده مسافرتی داشتیم به چالوس که جادۀ آن را رضاشاه ساخته بود، بین راه به نقطه ای رسیدیم به نام کندوان که برف بود و بدیع زاده و برادرم که هرگز فکر نمی کردند وسط تابستان برف ببینند شگفت زده شدند، توقف کردیم و بدیع زاده اشاره به بوته ای کرد و گفت:

بچه ها این گُل ماهوره.

ما تا آن روز چنین گلی ندیده بودیم، بدیع زاده برای اینکه شگفتی ما را بیش تر کند گفت اگر سازی بغل گوش این گل زده شود برگش مثل قطره اش کمی ریزد، با حیرت نگاهش کردم آیا راست می گوید، برادرم ویلن را برداشت و قطعه ای در ماهور نواخت و دیدیم بدیع زاده راست می گوید، من ویلن را از دستش گرفتم تا خودم بنوازم و ببینم گل ماهور در مایۀدشتی چه واکنشی دارد، دیدیم باز هم اشک گل راه افتاده و می ریزد، بعد برادرم ابوعطا زد، بعدش اصفهان زد باز هم دیدیم برگش می ریزد. بدیع زاده سراغ بوته ای رفت که از موسیقی دور بود، با دست چند بار بوته را تکان داد، دیدیم هیچ واکنشی ندارد. از آن روز تصمیم گرفتم واکنش گیاهان و حیوانات را در مقابل موسیقی تجربه کنم، دوستانم که ماجرا را دانستند یک روز یک قناری خاموش را پیش من آوردند و گفتند اگر توانستی این قناری را به آواز واداری دسته جمعی یک چلوکباب میهمان می شویم. نگاهی به قناری انداختم دیدم بدجوری توی لک رفته، ویلون را برداشتم و آرشه را کشیدم دیدم قناری کمی به حرکت درآمده، رفتم توی مایه شور و قناری به صدا درآمد، شرط را بردم.

در بین راه سفری به فیروزکوه در قهوه خانه ای صبحانه می خوردیم، دیدم رمه ای گاو و گوسفند بیرون آمدند، سراغ گاوها رفتم و ادایشان را درآوردم دیدم یکی از گاوها دنبالم کرد و من از ترس پریدم روی تخته سنگی ایستادم و دانستم با گاو نمی شود شوخی کرد، واکنشدارد،
باید آنچه که خوشش می آید نواخت!
مجید وفادار فهرست بالابلندی از خوانندگانی که با او کار کرده و یا از طریق او به عالم هنر معرفی شدند در حافظه داشت، من خواستم درباره پروانه که اولین بار «مرا ببوس » را خوانده و زندگینامه اش را در سپید و سیاه چاپ کرده بودم و داریوش رفیعی
که مرده ولی هنوز طرفدارانی داشت نظرش را بگوید، درباره پروانه گفت:
«مرا ببوس » یکی از آهنگ هایی بود که برای صدای پروانه ساختم تا در فیلمی که خانم ژاله هم در آن بازی داشت بخواند، در مجموع اجرای پروانه آن طور که دلم م یخواست نشد، اما حقیقت این است که اولین اجرا مال او بود، چون از اجرای پروانه راضی نبودم، فکر کردم یک روز با صدای خواننده ای دیگر هم این را آزمایش کنم. تا اینکه گلنراقی آمد پیش من یک آهنگ خواست. من هم این آهنگ را به گلنراقی دادم که قبلاً آهنگ «دل دارم قلوه دارم » را در یکی از فیلم های فارسی خوانده بود.
در مسافرت بودم که او آمادگی اش را اعلام کرد و گفت می خواهد بخواند، چون نبودم ویلونش را پرویز یاحقی زد که در ارکستر من کار می کرد، اتفاقاً این اجرا همه چی تمام شد، مردم خوششان آمد و گلنراقی به اوج شهرت رسید. پروانه امروز ( اواخر آذر 54 ) پانزده سال است که از میکروفن دور شده و فلج کمر او را خانه نشین کرده و به فراموشی رفته اما آن سالها (اوایل دهۀ 30) جزو بهترین خوانندگان درجه اول ایران بود، پروانه را سرهنگ شبپره[پدر شهرام و شهبال ش بپره] به من معرفی کرد تا برای تئاتر و فیلم و سینما از او استفاده کنم، زن عجیبی بود حالا که او به او فکر می کنم می بینم در طول 40 سال فعالیت هنری هرگز هنرمندی به ولخرجی و دست و دلبازی او نبوده و ندیدم. درآمد خوبی داشت، کنسرت هایش با استقبال روبه رو می شد ولی درآمدش حساب و کتابی نداشت، همه را خرج می کرد. از خصوصیات پروانه این بود که سواد درست و حسابی نداشت شعر را خوب نمی فهمید و حفظ نمی شد، اکثراً روی صحنه و در حین اجرای برنامه دفتر شعر را از جیبم در می آورد و از رو می خواند، هیچ فکر نمی کردم زنی با آن همه شهرت و موقعیت و درآمد به این روز بیفتد که آقای مهدی میثاقیه(2)خرجش را بدهد.

مجید وفادار در این لحظات متأثر شد، پس از دقیقه ای سکوت به خود آمد و به داریوش رفیعی پرداخت:
داریوش پسر مهربان و با ادبی بود، می خواهم بگویم یکی از استثناهای هنری در زمان خود بود، عشق شدیدی به موسیقی داشت، اولین بار آقای بدیع زاده او را به من معرفی کرد، درباره حسن صدای داریوش گفت:
«مجید اگه بدونی این جوون چه صدای خسته ای داره، زود به دل می شینه. »
این حرف بدیع زاده هنوز در گوشم هست، انگار همین دیروز بود که با چنین تعریفی داریوش رفیعی را به من معرفی کرد، داریوش در همان یکی دو ملاقات اول با من انس گرفت، روزی بدون خبر قبلی به منزل ما آمد، از بی خبر آمدن او خوشحال شدم، دانستم بی قراری دارد. به اتاق کارم بردم و گفتم یک کمی بخوان، خواند و گفت آقای وفادار شما تا به امروز برای خیلی ها آهنگ ساختید و موجب شهرت و محبوبیتشان شدید خواهش می کنم برای من هم آهنگ بسازید، این سادگی و صمیمیتش خیلی روی من اثر کرد، به همین دلیل بدون چون و چرا و شرطی خواهش او را پذیرفتم، آهنگ «گلنار » را برای صدای او ساختم که خیلی گرفت:
گلنار، گلنار، کجایی که از غمت ناله می کند عاشق وفادار
گلنار، گلنار، کجایی که بی تو شد، دل اسیر غم، دیده ام گهربار
یا آهنگ زهره که هنوز هم صفحه اش در خیلی از خانه ها وجود دارد:
یاد آن روزی که بودی زهره یار من
دور از چشم رقیبان، در کنار من
حالیا خالیست جایت ای نگار من
در شام تار من، آخر کجایی زهره
داریوش رفیعی با چند آهنگ که با شناخت صدای خستۀ او ساختم خیلی زود به صورت بت آواز و موسیقی ایران در آمد، مردم کوچه و بازار با عشق و علاقه به صدایش گوش می کردند، ترانه هایش را زمزمه می کردند، هر محفلی که می رفتیم صدای او بود، صفحه او بود، یادم می آید یک شبی با داریوش در منزل یکی از رفقایمان بودیم، آن شخص به موسیقی و صدای داریوش عشق می ورزید، پس از اینکه چند آواز خواند از من خواست که وصیتش را بشنوم گفتم داریوش تو هنوز خیلی جوانی وصیت چه معنایی دارد. زیر بار نرفت (قبلاً هم به من گفته بود در سی سالگی می میرد) اما در باغ آن دوست مرا وادار کرد که وصیتش را بشنوم، وصیت او سه جمله یا عبارت بود ، یکی اینکه حتماً در گورستان ظهیرالدوله دفن شود ، دوم اینکه تمام دوستان را جمع کنم و با پذیرایی شاهانه نگذارم که غمگین باشند، سوم اینکه مادرش را به آمریکا نزد برادرش بفرستم. یکسال بعد از این وصیت بود که متأسفانه داریوش مرد و از میان سه خواسته او فقط مادرش حاضر نشد از ایران برود و در عوض برادرش را از آمریکا به تهران آوردیم، داریوش به خاطر عشق به زنی که با او هم تیپ و هم آوا نبود به دام اعتیاد افتاد، مواد مخدر و دوستان خصوصی او… در سن کم چنان آلودگی پیدا کرد که جانش را سر آن گذاشت.

مجید وفادار به گفته خودش از سال 46 مجبور شد که از صحنه موسیقی کنار برود و در رادیو کاری نداشته باشد. علت آن را چنین توضیح داد:
… مریض شدم، بیماری سخت و کشنده ای به جانم افتاد و آرام و قرار از من گرفت، اول می خواستند مرا برای چند جراحی به خارج از کشور بفرستند اما خوشبختانه آقای دکتر نیک اختر (متخصص کلیه) که تحصیل کرده آمریکاست به من معرفی شدند و ایشان کار مداوا را در همین جا به عهده گرفتند، دوران بیماری، یعنی این هشت نه سالی که گذشت دورۀ تلخ و دردناک زندگی من شد. از میان آن همه شاگرد و خواننده ای که کشف و معرفی کردم، دوستان گرمابه و گلستان که از هنر من لذت می بردند همه مرا فراموش کردند، انگار مجیدی نبوده و نیست. فقط خانم پوران یکبار در بیمارستان به عیادتم آمد، بقیه هیچ. شما هم آقای جمشیدی که خیلی جوان هستید و هیچ وقت در محفل ما نبودید، از شما ممنونم به سراغم آمدید و مرا به حرف کشاندید. از شما ممنونم که خوشحالم کردید. اگر بگویم این طولانی ترین مصاحبۀ من در طول تاریخ زندگی حرفه ایم بوده اغراق نکرده ام، شما خوب مرا به حرف کشاندید و به گذشته بردید.

ما بعدازظهر (شاید سه یا چهار بعدازظهر) وارد خانه مجید وفادار شدیم، وقتی او را که حسابی خسته و از یادآوری روزگار گذشته و بی معرفتی های دوستان و همکارانش و جامعه هنری تهران متأثر کرده بودم، ترک می کردیم پاسی از شب گذشته بود. در پیش درآمد گزارش این دیدار اشاره ای به همسرش داشتم که پس از مرگ وقتی تسلیت مرا را شنید گفت:
«آقای جمشیدی، این اواخر مجید انتظار می کشید مصاحبه او در اطلاعات هفتگی چاپ شود و عکس هایی که از او گرفتید چاپ بشود و دوستان به سراغش بیایند. حیف که دیر شد، زنده نماند تا مجله را ببیند. »
بیش از سی سال از آن دیدار گذشته، حالا که بخش هایی از آن را دوبار ه نویسی می کنم افسوس می خورم که چرا تا زنده بود این مصاحبه چاپ نشد، و چرا من بی خیال چاپ آن شده بودم و سعی نکردم تا زنده است دلش را شاد کنم. در تمام دوران زندگی حرفه ایم در مطبوعات از این سهل انگاری ها نداشتم… افسوس! عید نوروز آن سال، سال مرگ مجید، یکبار دیگر آهنگ معروف «گل اومد بهار اومد » او از رادیو تهران و از صفحه فروشی ها پخش شد. مردم پس از صدها بار شنیدن این آهنگ هنوز خسته نشده بودند، نمی دانستند سازنده و پدیدآورنده این آهنگ شادی آفرین خود خسته شده و چند روزی است مرده، و در خاک بهشت زهرا آرمیده است. به یاد دارم که اولین روز سال نو که سرکار آمدیم چند تن از دوستان سرشناس او، از هنرمندان مشهور، تلفنی از من گله کردند که چرا خبر چاپ مصاحبه او را به آنها نداده ام، تاریخ چاپ آن شماره از مجله را می خواستند که حرف های مجید در آن چاپ شده بود!
تاریخ موسیقی ایران از مجید وفادار به عنوان اولین آهنگساز مورد توجه همگانی مردم کوچه و بازار یاد می کند، در دو دهه 30 و 40 هرچه که می ساخت، یا اکثر آنچه که ساخته و اجرا شده بود در میان مردم گل کرد. به یاد دارم هدف از دیدارم با او و اصل موضوع گفتگو «علت نفوذ در تودۀ مردم » بود، مجید وفادار دربارۀ دلیل شهرت آثارش گفته بود:
در تئاتر جامعه باربد برنامه اجرا می کردم. دیدم مردم علاقه زیادی به شنیدن موسیقی و آواز ندارند. [قبل از دهه 30] به دنبال علت رفتم دیدم پیش درآمدمان سنگین است، برای اینکه شنونده ها صدای خواننده را بشنوند اول باید یکی دو دقیقه، گاه تا پنج دقیقه مقدمه بشنوند. این مقدمه طولانی مردم را خسته می کرد و یکی از دلایل بی علاقگی شان به موسیقی ایرانی بود. من آمدم مقدمه را کوتاه کردم، حتا بعضی جاها اصلاً برداشتم و خیلی زود وارد متن شدم، یعنی به محض اعلام نام خواننده و ارکستر و قرار گرفتن خواننده در مقابل انبوه تماشاچیان، ترتیبی دادم که پس از چند لحظه صدای خواننده درآید. این ابتکار من زود جواب داد، مردم از آن خوششان آمد، طوری که برنامه کنسرت، در تئاترها برای خودش طرفدارانی پیدا کرد. با این ابتکار توانستم عامۀمردم را با موسیقی آشتی بدهم، راه مرا دیگران هم رفتند و نتیجه گرفتند.(3)

1) اواخر آذرماه سال 1345 بدیع زاده زنده بود و گاه در برنامه های صبح جمعه رادیو برنامه اجرا می کرد، چندبار او را در کتابفروشی بهنام )نرسیده به میدان بهارستان( با بیژن ترقی در حال گف توگو دیده بودم.

2) قبلاً اشاره کردم شرح زندگی پروانه را به صورت رپرتاژ پاورقی در مجله سپید و سیاه چاپ کردم، با این
هدف که یا همکاران ثروتمند امروز او و یا مردم هنردوست کمک مالی به او بکنند که بسیار نیاز داشت. چاپ زندگینامه پروانه به دو شماره نکشید که مهدی میثاقیه تهی هکننده فیل مهای سینمایی و مالک سینما کاپری از مطالعه زندگی پروانه و شرح بدبختی هایش ناراحت شد و تصمیم گرفت تنهایی به کمک او بیاید که آمد، ابتدا آپارتمان تمیز و شیک برای او اجاره کرد، و وسایل زندگیش نو شد. شبی دوستان و همکاران دیروز و امروزش را به خانه پروانه دعوت کرد، در واقع مهمانی پرشکوهی برگزار شد تا دل این خواننده شاد شود. شرح تمامی این ماجرا در سپید و سیاه چاپ شد. مجید وفادار آن نوشته های مرا خوانده بود و در گف تو گویمان به آن اشاره داشت.
3) آنچه در اینجا آمده بخشی از مطالب مفصل آن دیدار است. علاقمندان به مطالب بیشتر، به مجله اطلاعات هفتگی شماره 1782 ، 22 اسفند 1354 مراجعه کنند.
Untitled-1
مجید وفادار در جوانی.
4
مجید وفادار در تنظیم نت.
5
نت قطعه مرا ببوس (ساخته مجید وفادار).

منبع: مجله فرهنگی‌ هنری بخارا – شماره 86 – فروردین ,اردیبهشت 1391

ارسال شده به تاریخ 30 آذر 1392
پیشنهاد سازباز SAAZBUZZ SUGGESTS